«طبقه»ای کف خیابان
دولتهای مقصر، نهادهای متخلف
بَرِخیابان، ردیف خوابیدهاند. مثل همان ردیفی که در دوران سربازی، با نام ایستادن به «ستون یک» به سربازان یاد میدهند. اینها هم به ستون یکاند اما، خوابیده! پشت ایستگاه اتوبوس فرهنگ، در مسیر تجریش به راهآهن؛ گویا شب جایی گیرشان نیامده است.
در میان انبوه خانههای خالی تهران، که مطابق آمار تعدادشان بیش از 400 هزار واحد است، به تحقیق، سرا و خانهای که اینان را در خود جای دهد، نبوده و نیست! و حالا شب را کنار خیابان گذراندهاند.
ساعت حدود 5 صبح؛ نه دوربینی در دست است و نه وسایل دیگر که بتوان دیدهها یا شنیدهها را مستند کرد. جمعی ده نفره هستند. رفت و برگشت برای تهیه وسایل، زمان را میکُشد و از آن جمع ده نفرهی پشت ایستگاه، چندتايشان رفتهاند.
اینها هم مثل دیگر اهالی خیابان، کارتنهایی را زیرشان انداخته، بالشی هم برای خود درست کرده و به خوابی عمیق رفتهاند. از سر و وضعشان به نظر میرسد، شاغل باشند! حتی نوع لباسها، اینکه اهل کجای این سرای کهن هستند را هم فریاد میکند!
به مدد تجربه قبلی و چند گزارشی که درباره جماعت کارتنخواب نوشته و یکی دو روزی را هم با آنها سر کردهام، رویه زندگی اهالی خیابان تا حدود زیادی ملکه ذهن است، اما این گروه از «اهالی خیابان» با دیگران تفاوت دارند! گزارش پیش رو هم به این موضوع پرداخته است. آنچه در ادامه میآید، شاید بتواند این تفاوتها را بیشتر نشان دهد.
زندگی خیابانی، زندگی از نوع دیگر
«اهالی خیابان»، جماعتیاند که صبح تا شب و شب تا صبح را در خیابان به سر میبرند؛ اسم معمولشان «کارتنخواب» است. در نگاه اول هیچیک، توفیری با دیگری ندارد؛ هر جا که باشند! مردم در مواجهه با آنها یا با قصد قبلی نمیبینندشان یا گاهی از سر غیظ به آنها نگاه میکنند، سری به نشانه تأسف تکان میدهند و به دیگران میگویند: «بدبختای بیچاره، معتادن همشون»! هزار انگ یا اتهام دیگر هم به آنها میزنند. مردم نام بیماریهایی را برای اهالی خیابان میبرند که آدم از شنیدنش گاهی تکان میخورد! در نگاه اول هم، آنچه میگویند درست به نظر میرسد.
آن روز، صبح زود در تاریکی هوا، به خانه بر میگشتم. میدان حر تا چهار راه لشکر، خیابان معیریان تا میدان منیریه و به سمت جنوب خیابان ولیعصر، مسیری بود که به مدد دو پا و همراهی آنها طی شد. در طول مسیر، دو طرف خیابان معیریان، تعدادي از اهالی خیابان، خوابیده بودند. شواهد تفاوتهایی را بین اینها و دیگر اهالی خیابان نشان میداد.
جنوب خیابان ولیعصر ایستگاه اتوبوس فرهنگ هم همینطور. تعداد زیادی، خوابیده بودند. پیش از این در خیابانها و میادین اطراف، افراد زیادی را از همینگونه دیده بودم. نوع وسایلی که همراه داشتند و … همه گویای تفاوت بود. یاد زمستان دو سال پیش (1392) افتادم؛ یاد بهادر. پسری 25، 26 ساله. زمانی که دیدمش، دو سالی، کارتنخواب شده بود. اعتیاد بسیار سختی داشت. مخفی هم نمیکرد.
از خانواده بسیار متمولی بود؛ اما اختلافات غیر قابل حل او و پدرش، کار او را به کوچه پسکوچههای آن سوی مولوی و دروازه غار، کشانده بود. میان جمع دوستانش هم، هیچ کدام سالم نبودند. “سالم”، اصطلاحی است که آنها برای کسانی که مواد مخدر مصرف نمیکنند، به کار میبرند! خوب یادم هست که شبی را با آنها گذراندم؛ محصولش هم شد یک گزارش که در یکی از روزنامههای سراسری چاپ شد.
یادم هست، اوج سرما بود. آتشی روشن کرده بودند و در یک چهار دیواری مخروبه، انگار که گردهمائیای داشته باشند، دور هم جمع بودند و شعری را با هم میخواندند. آن روز بهادر گفت که یکی از بچههایشان همین چند روز پیش از شدت سرما در خیابان مرده و مچاله شده است. یکی دیگر هم «اُوِردُز» کرده و به قول بهادر ریغ رحمت را سر کشیده بود. میگفت: «جسد دوتائیشونو شهرداری جمع کرد.» تا امروز، کارتن خوابهای زیادی را دیده و با آنها صحبت کردهام.
حتی فیلم مستندی دیدهام که درباره کارتنخوابهای غربی بود. خودشان میگویند «Homelese» یعنی بیخانمان! ظاهراً اشتراک تمامی اهالی خیابان، «اعتیاد» است؛ در هر منطقه جغرافیایی که باشند. البته نوع مصرف، بر اساس الگوی مصرف همانجاست! در ایران اعتیاد به مواد مخدر از خانوادهی مرفین، کراک و حالا هم شیشه و در ینگه دنیا، الکل!
کارتنخوابهای پشت ایستگاه اما، معتاد نیستند (این را بعداً، زمانی فهمیدم که با آنها حرف زدم) دندانهای سفیدی دارند (البته نه همه؛ بقیه هم نشان از توجه نداشتن به بهداشت دهان داشت، نه اعتیاد!) و آثار تخریب در چهرهشان دیده نمیشود. باید منتظر ماند که بیدار شوند تا شرح ماوقع را از زبان خودشان بشنویم.
قضاوت، عادت ما ایرانیها
چند نفر باقی مانده، خواب بودند هنوز! دوربین را آماده کرده بودم و عکس میگرفتم. مسئول ایستگاه که کاوری نارنجی به تن داشت، همراه با یکی دیگر که کاوری تقریباً فسفری به تن کرده بود، به محض دیدن این صحنه طوری به طرفم دویدند که انگار ناجی خود را دیدهاند.
مأمور شهرداری (کاور فسفری)، ملتمسانه میگفت: «خدا پدرت رو بیامرزه! چیزی بنویس که از فردا دیگه اینجا نخوابن!» موضوع غریبی بود. بین این همه خانه خالی در این درندشت، نه تنها خانهای نیست که اینها را در خود جای دهد، که ظاهراً زیر آسمان خدا و گوشه خیابان هم برای اینها جایی نیست.
مسئول ایستگاه اتوبوس هم توضیح داد: «شهرداری حساسه. حقم دارن، قیافه شهر زشت میشه. اینا تقریباً40 روزه اینجا میخوابن. سرکارگر هم مدام به این بنده خدا گیر میده، اینم تذکر میده اما کسی به حرفش گوش نمیکنه؛ البته اگه به من باشه با لگد بیدارشون میکنم. میتونی واستی ببینی»!
کارگر شهرداری، بحث را ادامه داد: «دیشب درگیر شدم باهاشون. خیلی هم پرواَن! گفتم: اینجا نخوابین. اَنراَنر تو چشام نگاه کردن و گفتن: به تو ربطی نداره! میخواستن منو بزنن!» کارگر شهرداری، دائم کلمهای را تکرار میکرد. میگفت: «آدمای بدبختیاَن! همشون هم معتادن!» بعد اتهاماتی را مسلسلوار نام برد که به نظر او، برازنده کارتنخوابها بود!
پسر جوانی حدود 18_19 ساله، قبل از شروع صحبت با کارگران شهرداری، زمانی که عکس میگرفتم، تذکر داد: «خودت دوس داری وقتی خوابی ازت عکس بگیرن؟» بعد ماند تا صحبتها را بشنود. اسمش «رضا» بود. بیشتر از این، خود را معرفی نکرد.
در همین حین سرکارگر هم رسید و به ما ملحق شد. درباره کارتن خوابها پرسیدم و اینکه چرا اجازه نمیدهید اینجا بخوابند. گفت: «من نمیدونم اینا کی هستن، اما ممکنه این وضع برا هر کدوم از ما پیش بیاد، هیچ تضمینی وجود نداره.
مگه یادتون نیست شهردار تهران پارسال رفت بازدید کارتنخوابا؟ یادتون هست بعدش آمار داد که پانزدههزار کارتنخواب توی تهران وجود داره و بین اونا از مهندس و وکیل گرفته تا صاحب کارخونه، همه جورش هست؟» بعد ادامه دادم: «خب ممکنه برا اینام وضع اقتصادی خاصی پیش اومده باشه. مثلاً ورشکست شده باشن.» سرکارگر که موهای جوگندمی داشت، سنی از او گذشته بود و متدین هم به نظر میرسید، وسط این حرفها دوید و بدون مکث گفت: «اینا آدمای بدبختی هستن! همشونم معتادن و خودشون این نوع زندگی رو انتخاب کردن.
اینکه میگی ممکنه ورشکست شده باشن، نمیتونه درست باشه. آدم ورشکسته قبلش پولدار بوده و یه جا و مکانی داشته به هر حال. اینا آدم نمیشن و اِلا شهرداری یه جاهایی رو به نام مددسرا درست کرده که اینا برن شبو اونجا بخوابن اما نمیرن.» چرا؟ «چون اونجا قانون داره و از ساعت 10 شب به بعد رفت و آمد ممنوعه. آدم معتاد هم نمیتونه این طور محدود باشه و…» وقتی سرکارگر صحبت میکرد، نمیتوانستید اندک تردیدی به حرفهایش داشته باشید.
محاسن و چهرهای داشت که خبر از گذراندن دهه پنجم زندگی میداد، بعید به نظر میرسید آدم ظاهرالصلاح و دنیا دیدهای مثل او، در گفتههایش به خطا رود! هنگامی که او حرف میزد، «رضا» همان پسر حدوداً 18_19 ساله، گویی خودخوری میکرد! میشد حدس زد که او هم یکی از همین بچههاست که چند صباحی زندگی در کنار خیابان را به تجربه میگذراند، اما تمایلی نداشت خود را جزو آنها معرفی کند؛ میگفت: «اینا رو تا حدودی و از دور میشناسم. اینا کارگرن و اومدن تهران کار کنن همین. این گناهه؟»
اشاره کرد تا به گوشهای خلوت و آنسوتر برویم، بعد با لهجهای که مختص لرستانیهاست، ادامه داد: «اینا جا ندارن. اینم که تقصیر اونا نیس. از شهر غریب اومدن و چون پول کمی در میارن آواره خیابون شدن. این خیابونای اطراف پُره از این بچهها که میشناسمشون. جاهای دیگه شهر هم همینطوره، فرحزاد، تجریش. تو همین پارک شهر رو دیدی؟ پر شده از کارگرایی که جا ندارن. از جاهای مختلف کشور اومدن و مثل همینا دارن زندگی میکنن.
همشون امید داشتن تا بتونن تو این شهر کاری پیدا کنن و وضع و اوضاع خودشون و خانوادَشونو درست کنن.» بعد گویی که بغض گلویش را فشار داده باشد، ادامه داد: «هیچ کدومشون هم معتاد نیستن. اینا دزدی نمیکنن. خفتگیری نمیکنن و خودشونو برا گرفتن دیه جلو ماشین کسی نمیاندازن.
آدمای با غیرتی هستن که براي اینکه پول کمتری خرج کنن، دارن کنار خیابون میخوابن.» پرسیدم: «تو که میشناسیشون، چرا همه با هم، خونه نمیگیرن؟» پاسخ داد: «این چند نفر، خونه کرایه کرده بودن تو خيابابون گمرک، یك ساختمون که سه تا اتاق داشت، فقط همین. باید نفری 90 تا 100 هزار تومن برای هر ماه میدادن. خونه رو اگه میدیدی، حالت به هم میخورد. بویی میداد که نگو و نپرس. حموم نداشت.
دستشوئیش خیلی کثیف بود. بعد از یك ماه، گفتن ما داریم براي خونهای ماهی 100 تومن میدیم که هیچی نداره. پس بیایم پولشو بزاریم تو جیبمون و کنار خیابون بخوابیم اینجوری لااقل پول بیشتری براي خونه میفرستیم…». رضا، انتقاد جدیای به نهادهایی داشت که اجازه حضور افغانها را در کشور داده و باعث بیکاری میلیونها جوان ایرانی شدهاند…
بحث که به اینجا رسید، کمکم بچهها (همان4_5 نفری که باقی مانده بودند) از خواب بیدار شدند. یکی از آنها که برای رفتن سر کار عجله داشت و حدود 24 یا 25 ساله به نظر میرسید، میگفت: «نمیذارن کنار خیابون هم بخوابیم.
میدون قزوین میریم، خیابون شاپور و… هر جا میریم، گیر میدن.» اصرار برای ادامه صحبت فایدهای نداشت. دلیلش هم درست بود. میگفت: «دیرم شده. تو یك ساختمون همین نزدیکی کار میکنم، کار بنایی. تو ساختمونم نمیذارن بخوابم و اِلا میخوابیدم.» بچههای دیگر را بیدار کرد تا به صحبتها ادامه دهیم. روحاله و مجید، دو نفر دیگر از بچهها بودند، چند نفر دیگر هم تمایلی به حرف زدن نداشتند.
مجید میگفت: «به من بگو مجید لُره!» روحاله پسری خجالتی به نظر میرسید و حدود 21 – 22 ساله. از نگاه مردم به خود و دوستانش گله داشت اما میگفت: «من میدونم نگاه اونا به امثال من چطوره و کاری هم نمیتونم کنم».
او هم به کار بنایی به طور ویژه یا هر کار دیگری که گیرش میآمد، اشتغال داشت. میگفت: «از هر 30 روز نهایتاً 15 تا 20 روزش رو کار میکنم.» در پاسخ به این سوال که چرا در شهر خودت نماندی، گفت: «کار نیست واِلا کدوم عقل قبول میکنه با این وضع کار کنه.» مجید خودش را وارد بحث کرد و ادامه داد: «تقصیر بچههای بالا و افغانیاست.» پرسیدم: «بچههای بالا کی هستن؟» گفت: «همین پولدارا منظورمه که همه چی دستشونه. خونه دارن، ساختمون میسازن، باغ دارن و… به همین دلیل کارگر میخوان و سرایدار و… جالبه همشون کارگر افغان استخدام میکنن.»
مجید (و البته هر کدام از کارگران فصلی که تاکنون با آنها صحبت کردهایم) دل پُری از کارگران افغان داشت. به همه کسانی که باعث ورود آنها شدهاند و کسانی که آنها را استخدام میکنند، بد و بیراه و به ویژه میگفت: «من از این به بعد، افغانا رو میزنم. با بچهها این تصمیمو گرفتیم. هرچی میخواد بشه مهم نیست. اونا دارن حق ما رو میخورن.» شهرداری را زیر تیغ انتقاد خود قرار داده بود که در تمام پروژههایش، افغانها را استخدام میکند. بقیه بخشها هم همین.
از او علت را پرسیدم و اینکه گفته میشود افغانها بهتر کار میکنند و ارزانتر. گفت: «این حرفا چیه؟ کی گفته کارگراي افغان بهتر کار میکنن یا ارزونتر؟ به اسم روزی 15 تومن میبرنشون اما روزی 60 تومن مزد میگیرن.» مجید بحث را به حوزه سیاست کشاند و حاکمیت را در این زمینه بسیار نقد کرد اما مهمترین موضوعی که توسط او طرح شد، درباره دولت بود. او میگفت: «دمش گرم احمدینژاد! تو دورهي اون، وضع ما خوب بود. کار هم براي ما فراوان بود اما تو این دوره که ما نفهمیدیم چی شد. تو دو ماهی که تهرونم، 5 روز بیشتر سر کار نرفتم و…».
یکی از آنها که دوست نداشت ردی و نشانی از او در این گزارش دیده شود و نوع صحبت کردنش حاکی از این بود که تحصیلاتی دارد و…، با رعایت تمام نکات امنیتی، وارد بحث شد و گفت: «ما کارگرِ میدونیایم. تو میدون وامیستیم و صاحبکار میاد و بسته به نیازش ما رو میبره.
یك روز اگه بیای اونجا میبینی که اول سوال میکنن بچه کجایی؟ بعد یهو میبینی افغانها رو دستچین میکنن و میبرن. ما میمونیم و حوضمون. براي همینه که ایران شده افغانستان. خب وقتی خوب کار میکنن، خوب پول در میارن، چرا نیان ايران؟ درو پنجره این کشور رو اگه گِل بگیری، یك سوارخی چیزی پیدا میکنن و میان تو بالاخره!» بعد با کمی مکث که به نظر میرسید چیزی فکرش را مشغول کرده گفت: «ما قانون داریم که نباید افاغنه رو استخدام کنن اما تو پروژههای دولتی یا پروژههایی که کارفرما شهرداریه، این قانون رعایت نمیشه.
میخواین بخش خصوصی رعایت کنه؟ افاغنه به این دلیل کارگر خوبی برای کارفرما به حساب میاد که حاشیه برا کارفرما نداره. حالا هر حاشیهای که فکر کنی. مثلاً اگه جایی نیاز به شکایت از کارفرما باشه، کارگر افغانی این کارو نمیکنه نمونههای زیادی داریم. مثلاً طرف از ارتفاع تو یك ساختمون افتاده بود و مرد، افغان بود و کارفرما سروتهِشو هم آورد.
فرض کنین طرف ایرانی میبود…، پس از این لحاظِ که افاغنه رو میبرن سر کار واِلا تو دستمزد اینکه میگن کمتر میگیرن دروغِ دورغه. یا هر داستان دیگهای که در این زمینه میگن دروغه. تو بحث بهتر کارکردن هم کارگر ایرانی کمی قانونیتر کار میکنه. بین کار چایی و عصرانه میخوره اما افاغنه مثلاً به جای اینکه دو تا چایی بخورن، یك چایی میخورن و شروع میکنن به کار کردن، همین، چیز اضافهای وجود نداره».
در جمع بچهها وقتی سوال کردم چرا به مددسراهای شهرداری نمیروید، همه به هم نگاه میکردند طوری که انگار اولین باری است که چنین اسمی را میشنوند. همهشان هم تأکید کردند که اطلاعی از این موضوع ندارند…
از کارگران خداحافظی کردم اما ذهنم درگیر جمعیتی بود که در خیابان زندگی میکنند و بخشی از آنها را در مکانهاي مختلف تهران دیدهام. حتی ظواهر طوری است که میتوانید بفهمید مانند آن گروه دیگر از کارتن خوابها نیستند. هر چند هر دو گروه تقصیر چندانی برای وضعی که پیش آمده ندارند (البته بسیاری از مردم مخالف این اعتقادند) اما هر دو گروه در خیابان زندگی میکنند.
کارتنخوابهایی که شاغل هستند، مفهوم کارتن خوابی را دگرگون کردهاند و به نظر میرسد طبقه جدیدی از کارگران در حال شکلگیری هستند. طبقهی کارگری که کف خیابان زندگی میکند و از قضا مطالبه هم دارد. مهمترین مطالبه فعلی آنها به کار نگرفتن کارگران افغان است. اکنون جمعیت این طبقه، آنچنان نیست، اما اگر روند امور بر همین صراط پیش رود، هیچ بعید نیست جمعیت آنها روز افزون باشد.