
همیشه تصورم از تئاتر این بوده که از میان همهی هنرها، نزدیکترین هنر به زندگی است. هنری که فلسفهی آفرینشش از بدو تاریخ به زندگی انسانها گره خورد، هر روز انسانهایی را میبینم که نقشهایشان آنچنان تاروپود وجودیشان را دربرگرفته که ناخودآگاه بستر زندگی اجتماعیشان به صحنهی نمایش بدل گشته، این نمایش زندگی همواره یک نقطهی شروع، میان و یک پایان دارد و گاهی آنقدر نقطهی اوجش قدرتمند و دراماتیک است که انسان از شدت شعف در پوست خود نمیگنجد، وگاه آنقدر تلخ که درس عبرتی میشود برای آیندگان، برخی پیشبینیناپذیر و جالب و یا شاید به قول ارسطو ماجرایی واحد، به این مفهوم که رخدادهای زندگی انسانها به یکدیگر مرتبط است.
برای اثبات این نظریه اگر با کمی تامل بیشتر به متون تاریخی مراجعه کنیم میبینیم که انسان گذشته از آنجا که در بیان عواطف و افکار خود ناتوان بود، حرکات را به کمک طلبیده و از طریق حرکات موزون سعی در بیان و انتقال احساسات خود کرده و با برگزاری جشنهای سنتی خاص که حال و هوای نمادین داشت و برای درک لذت نیایش و سخن گفتن با خدایان خود به رقص و انجام حرکات موزون پرداخت و پرستش را درک کرد، به شکار پرداخت، درمان کرد و قبل از آنکه تمدن در زندگیاش شکوفا شود قهرمانها و خدایانی را برای خود خلق کرد که بعدها الهامبخش نمایشنامههای بسیاری شد.
فلسفه زندگی و تئاتر از آغاز آفرینش مشهود است، با نگاهی به نظریههای افلاطون که فرمی تئاتری دارد میتوان پی به این قضیه برد که فرم اندیشههای فلاسفه هم از تئاتر مبرا نبوده، ساختار تفکری نیچه هم شاید در تقابل با قدرت بنیادین و آغازین تراژدی شکل گرفت و یا به گونهای افلاطونگرایی.
انسان در صحنهی روزگار چرخ میزند و ایفاگر نقش خود میشود، مرارتها و شیرینیها را میگذراند، مینشیند، با تأمل نگاه میکند و از آن بهعنوان خاطره یا تجربه یاد میکند، به شناخت که میرسد دوباره از نو میسازد، این است انسان رشد یافتهای که ناخودآگاه در بستر ایفای نقش روزگار غرق میشود و نمایشنامهای را جهت رشد و شکوفایی سیستم عقلانی و ادراکی خود محیا میکند، تا به خودآگاه برسد.
تئاتر نمایشنامهی محیا شده را در قالب ادبیات، نقاشی، موسیقی، رنگ، نور و عناصر دیگر، در دل خود کاشته و همچون مادری دلسوز برای رشد و شکوفاییشان خاک میخورد. آن را بر روی صحنه به دنیا میآورد، به تعالی میرساند و مخاطب که باز هم در زمرهی انسان است آن را میبیند، با جهان نمایش ارتباط برقرار کرده و خود را بارها و بارها با بازیگر آن مقایسه میکند، با جهان او در هم میآمیزد، همزاد پنداری میکند و در پایان با لبانی خندان و یا شاید چشمانی اشک بار سالن نمایش را ترک میکند.
با گذشت زمان و مدرنیته شدن زندگی انسانها، هنر تئاتر با نشان دادن موقعیتهای مختلف زندگی انسانها در هر برهه از زمان مکانیزم زندگی انسان را یادآور میشود، آنچه که به زیبایی هنر نمایش میافزاید اجرای زنده و نشان دادن جریان زندگی در دل صحنه است، که این جریان شبها و یا روزهای زیادی باید تحقق پذیرد تا ارتباطی عالی و گسترده بین انسان، نویسنده و بازیگرانی که به ایفای نقش پرداختند برقرار شود. هنر نمایش کمک میکند تا انسان از روزمرگی رهایی یابد، و با زیباییهای متعالی، هدفمند و معنادار زندگی روبرو شود، جهان هستی را ببیند، خود را بشناسد و به جهانبینی گستردهای دست یابد.
در ذهن انسان مدرنیتهی عصر حاضر هنگام اجرای نمایش تعریف زیبایی شناسی جریان مییابد که منجر به ایجاد پرسش و پاسخهایی در ذهنش میشود که بعد از آنالیز و تحلیل اجرا، به مقبولیت محتوای نمایش میانجامد.
با مدرنیته شدن انسان، تئاتر مدرن معنی گستردهای پیدا میکند که وقوع آن دست کم زمانی نزدیک به یک قرن را درخود نهفته دارد، مدرن شدنی که هر روشنفکری در مورد آن نظریهای ارائه داده که در نوع خود تاثیرگزار بوده است.
چنانچه آگوست بوال، بنیانگزار تاتر ستم دیده، چنین میگوید: فکر ندانستن، آگاه نبودن بر اینکه کسی درحضور بازیگر است که دارد عملی را بازی میکند همیشه مرا واداشته تا بکوشم دیگری در تئاتر را پیدا کنم که در آنها تماشاگر ما نه فقط تماشاگری که از صحنه میگیرد، بلکه کسی که محتملا شرکت و مداخله میکند. آن وقت بود که به شکل دیگری از تئاتر به نام تئاتر مناظرهای رسیدم که درآن تماشاگر مستقیما مداخله میکند و میداند که مداخلهی او بر عمل تاثیر تغییردهندهای دارد.
الهه موچانی