در چهار بخش گذشته خوانديم:
دربارهي زندگاني پر ماجراي سياسي سيد مهدي فرخ (معتصمالسلطنه) و جدالش با مدّرس، در بخش دوم آن از نقش سيّد مهدي فرّخ در كودتاي سوم اسفند 1299 شمسي صحبت شد و در بخش سوم و چهارم از مبارزه سيّد مهدي فرّخ در دفاع از قيام كلنل و آنچه كه به فرّخ در پناه محمد ابراهيم عَلَم (شوكتالملك) پس از قتل مجيع كلنل محمد تقيخان پسيان گذشت و اينك باقي ماجرا…
«فرّخ» در خاطرات سياسي خويش مينويسد: «هنگامي كه دستور «امير شوكتالملك عَلَم» بوسيلة راننده او ابلاغ شد گوئي دنيا را بما داده بودند. مرا با پاي شكسته كول گرفتند و به درون اتومبيل بردند و بعد همة ما بطرف بيرجند حركت كرديم.
در اين شرائط بحراني، افكار ضدّ و نقيضي بر جان «فرّخ» مستولي شده بود و او را بشدّت آزار ميداد.
اين امر بر «فرّخ» مسلّم شده بود كه «امير شوكت الملك» بسختي در فشار است. هر لحظه بيم نابودي و اعدام او توسط «قوامالسلطنه» ميرفت، بنابراين «امير شوكتالملك» تا كجا ميتواند در مقابل «قوامالسلطنه» ايستادگي و مقاومت كند؟ آيا امير مي تواند از دستور «قوامالسلطنه» استنكاف ورزيده و او را توقيف نكند؟ آيا فتوّت و جوانمردي «امير» تا بدانجاست كه موقعيت خود را در اين جريان از دست دهد؟ آيا سرانجام «امير» در جريان تحويل من با «قوام السلطنه» كنار خواهد آمد؟
گرچه «امير» اتومبيل شخصياش را به دنبال «فرّخ» فرستاده بود كه از مرگ حتمي نجاتش دهد ولي «فرّخ» بر غم داستانهائي كه از فتوّت و جوانمردي، سخاوت و مهمان نوازي، شجاعت و شهامت اخلاقي و راستي و درستي «امير» شنيده بود، با اينهمه فكر ميكرد، با «قوامالسلطنه» لجوج و كينه توز طرف است. اگر به دفاع و طرفداري از وي بر آيد، ناگزير بايد با «قوامالسلطنه» درگير شود و با او مبارزه نمايد و اين جدال و درگيري براي «امير» خيلي گران تمام ميشود.
«فرّخ» در اين افكار پريشان بود كه اتومبيل به بيرجند رسيد. وي همسرش را به محّل سكونت مادر «امير» برد و خود با پاي شكسته در باغ اكبريه به ديدار «امير» رفت.
«امير» بفوريت پزشكان بيرجند را فرا ميخواند تا در جهت معالجه و مداواي «فرّخ» و همسرش اقدام نمايند. از سوي ديگر «قوامالسلطنه» به مجلس چهارم فشار مياورد كه اعتبار نامه «فرّخ» را ردّ نمايند. اعتبار نامه «فرّخ» توسط مجلس شوراي ملّي ردّ ميشود.
با ردّ اعتبار نامه «فرّخ» و عدم مصونيت پارلماني او «قوامالسلطنه» تلگرافي از «امير» مي خواهد كه فوراً «معتصمالسلطنه فرّخ» را تحتالحفظ به تهران اعزان داريد.
دستور «قوامالسلطنه» به «امير شوكتالملك علم» امير را بر سر دو راهي قرار داده بود و سرانجام «شوكتالملك» مبارزة پنهاني خود را با «قوامالسلطنه» آشكار كرد و طيّ تلگرامي خطاب به «قوامالسلطنه»اعلام كرد كه «چون آقاي فرّخ مريض هستند و خانم ايشان نيز بيمار است، لذا صلاح نيست اين عده را با چنين وضعيت تحت الحفظ به تهران بفرستم.
«اميرشوكتالملك علم»
«قوامالسلطنه» بمحض وصول اين تلگرام با سماجت هر چه تمام تري از «امير شوكتالملك» خواست كه «عيبي ندارد، او را با همان حال فوراً به تهران بفرستيد!»
«فرّخ» مينويسد: «من براي امير بشدّت ناراحت بودم. زيرا همانقدر كه از قلب رئوف و مهربان و از روح بزرگ و سخي امير اطلاع داشتم، بهمان اندازه نيز از لجاجت و كينه جوئي «قوام» مطلّع بودم. ميترسيدم بخاطر من، كار جدال و مناقشة آن دو بالا بگيرد.»
من به امير گفتم: «بگذار من به تهران بروم وگرنه قوام دست از شما نخواهد كشيد. اجازه بدهيد قبل از آنكه كار به بنبست برسد به تهران بروم.»
امير جوابي به من نداد. از من دور شد و رفت. در اين هنگام، نامهاي براي من از تهران رسيد كه مطالعة آن براي من در آن لحظات، بسيار اسف انگيز بود. دوستم كه دستي در امور محرمانه دولت داشت براي من نوشته بود كه: «آقاي رئيسالوزراء ميخواهند، شما را تحتالحفظ از حريم امير قائنات بيرون بكشند و سپس در «رباط كمائي» بعنوان اينكه قصد فرار داشته ايد ترور نمايند.»
اين نامه ناگهان مرا به تخيّلي غريب واداشت. احساس كردم كه اين منم كه بايستي هر چه زودتر دربارة سرنوشت خودم تصميم بگيرم.
«من دربارة بزرگواري و جوانمردي امير كوچكتري شكّي نداشتم. امّا يك سئوال براي من باقي مانده بود و آن اين بود كه من خودم را به او تحميل ميكردم؟ آيا اين درست بود كه من بخاطر نجات خودم، او را دچار زحمت ميكردم؟ نه، اين دور از مروت بود.
خوب در «رباط كمائي» هم كه ترور خواهم شد. از خراسان هم كه هر روز اخبار بدي ميرسيد. ميگويند «كلنل پريدوكس» ژنرال قنسول انگليس، هر كه را توانسته خريده و هر كه را نتوانسته به بند كشيده است. پس چاره چيست؟ بگذاريد اعتراف بكنم. بگذاريد در مورد خودم هم اعترافاتي بكنم، حالا شما مختاريد اسم آن را ضعف، ترس، فرار از مشكلات… و يا چارة عاقلانه بگذاريد. بهرحال براي نجات از آن بنبست، تصميم گرفته بودم كه انتحار بكنم.
اين فكر لحظه به لحظه در من قوّت ميگرفت… و بالاخره بجائي رسيد كه راه افتادم تا از همسرم وداع بكنم. به سراچه خانم والدة «امير» رفتم. سعي نمودم به اعصاب خودم مسلّط بشوم، لحظهاي گذشت و سپس من در حالي كه اشكهايم را پنهان كرده بودم… با عجله از آنجا بيرون آمدم كه صبح فردا قبل از طلوع خودم را به گلخانة اكبريه برسانم و اسلحة كمري نيز همراهم بود.
خانم من در اندرون سر كار والده گريه ميكرد و امير نيز به او قول داده بود كه مرا به تهران نخواهد فرستاد. در اين هنگام امير كه لبخندي بر لب داشت، بطرف من آمد، محض رسيدن بمن دستش را روي شانهام گذاشت و گفت:
«اين رونوشت تلگرافي است كه امروز صبح به «قوامالسلطنه» مخابره كردهام.»
آن را خواندم، نوشته شده بود:
«بطوري كه قبلاً نيز عرض شد، آقاي معتصمالسلطنه و همسر ايشان بيمار هستند. فرستادن اين عده به تهران باعث خواهد شد كه من مرتكب سه قتل بشوم. من اين مسئوليت را قبول نخواهم كرد. اگر زياد اصرار داريد، خودتان مامور بفرستيد و اين عده را به تهران ببريد…»
«امير شوكتالملك علم»
«بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. نگاهش كردم، ديدم او هنوز لبخند بر لب دارد، گفت: «تازه براي آنهم فكري كردهام، همينكه با خبر شدم مامورين «قوامالسلطنه» به قائنات نزديك شدند، تو را فوراً بهمراه «ناظر» پسر خالة خودم، به «نجم آباد» خواهم فرستاد. مي داني كه «نجم آباد» يكي از دهات من است كه در نزديكي هرات واقع شده است. مامورين «قوامالسلطنه» هرگز به آن راه دسترسي نخواهند داشت. من امروز اين دستور را به ناظر دادهام، خيالت آسوده باشد…»
سرانجام با تمهيداتي كه «امير شوكت الملك عَلَم» بكار برد، «سيّد مهدي فرّخ» (متعصم السلطنه) از مرگ حتمي نجات يافت، ولي از آنجائي كه او نيز سياست پيشة ماجراجوئي بود كه نمي خواست، دشمنيها، كينه توزيها، سختيها، رنجها و مشّقاتي را كه در اين دوران متحمّل شده بود بلا جواب گذارد، پس از اينكه «قوام السلطنه» از مقام رئيس الوزرائي معزول شد و «حسن پيرنيا» (مشيرالدّوله) به رئيس الوزرائي انتخاب گرديد، تلگرامي به شرح زير به «فرّخ» مخابره كرد:
«جناب مستطاب اجل، آقاي معتصمالسلطنه!
از پيش آمد راجع به شما متاءسفم، به امير شوكت الملك والي خراسان و امير لشكر شرق، دستور داده شد كه براي شما اسكورت تهيه كرده، محترمانه به تهران تشريف بياوريد.
حسن پيرنيا
«فرّخ» ميخواست با درخواست تلگراف «مشيرالدّوله» به اتفاق خانوادهاش به تهران حركت كند كه «امير شوكت الملك علم» مانع ميشود و اظهار ميدارد كه فصل زمستان است و همة راهها در اثر بارش برف بسته شده است و شما هم چون كودك شيرخوار داريد، بي ترديد در اين زمستان سرد و يخبندان دچار زحمت خواهيد شد. حالا كه ديگر «قوامالسلطنه» از صدارت بر كنار شده، يكماه ديگر در بيرجند بمانيد و پس از سپري شدن فصل سرما و يخبندان راهي تهران شويد.
«فرّخ» پيشنهاد «امير» را پذيرفت و در اوايل اسفند بسوي تهران حركت كرد. «فرّخ» در خاطرش گذشت، مردي كه مرا به اعدام محكوم كرده بود از رياست دولت بر كنار شده و من اكنون با چنين خاطرههاي دردناك و غمباري، پس از مدّتي دوري از تهران قدم به پايتخت گذاشتهام. هنوز چند روزي از ورود «فرّخ» به تهران نگذشته بود كه باز دسايس و تحريكات سياسي «قوامالسلطنه» در مجلس آغاز شد. او ميكوشيد با لطايف الحيل به كمك و پشتيباني افرادي را كه اجير كرده بود، دولت «مشيرالدّوله پيرنيا» را تضعيف و ساقط كند و خود بار ديگر زمام امور كشور را در دست بگيرد. سر انجام ترفندهاي سياسي او منتج به نتيجه شد و «قوامالسلطنه» بار ديگر رئيس الوزراء گرديد. همانطور كه در سطور بالا نگاشتم ماجراجوئيهاي سياسي «فرّخ» بكار افتاد.
او بار ديگر با كمك دوستان خويش و مخالفان «قوام السلطنه» مبارزة جانانهاي را آغاز كرد تا بهر طريق انتقام كشت و كشتارها را از «قوام السلطنه» بگيرد.
«فرّخ» مينويسد در روز صفر 1341 ما عملاً وارد كار شديم. آنشب «قوامالسلطنه» در مجلس بود. من نيز در بالاخانة يكي از خانههاي «صدر السلطنه» نشسته بودم و با حالت تب و ناراحتي، ماجرائي را كه ميبايست اتفاق ميافتاد اداره ميكردم. هدف اين بود كه او را (قوامالسلطنه) را در مقابل مجلس شوراي ملّي سنگسار كنيم و براي اين كار، نخست عدهاي ب طرف اتومبيل او حمله كرده و لاستيكهاي اتومبيل او را پاره كردند. حساب، اين بود كه او براي مشاهدة اوضاع از مجلس بيرون خواهد آمد و ما نيز شروع بكار خواهيم كرد. امّا وقتي اين خبر را براي او بردند، او از جايش تكان نخورد. فوراً دويست نفر ژاندارم خواست و دستور داد هر چه زودتر كالسكهاش را براي او آماده كنند… و چند لحظه بعد به اتفاق عدة زيادي ژاندارم سوار كالسكه شد و از مجلس در رفت.»
در اين جريان «فرّخ» دستگير و به شهرباني اعزام ميشود. «فرّخ» در زندانِ شهرباني بود كه از طرفي عدة زيادي از دوستانش با دستههاي گل به ديدن او ميروند و از سوي ديگر «سيّد محمّد صادق طباطبايي» و «سليمان ميرزا اسكندري» بشدّت «قوامالسلطنه» را به باد انتقاد ميگيرند و دربارة بازداشت «فرّخ» در زندانِ شهرباني از وي توضيح ميخواهند. «قوامالسلطنه» بناچار به «ميرزا حسينخان پيرنيا» (مؤتمن الملك) رئيس مجلس شوراي ملّي پناهنده ميشود و از او خواهش ميكند كه از اهانت و توهين نمايندگان مجلس نسبت به او ممانت نمايد.
در شهرباني از «فرّخ» بازجوئي مي شود. كار بازجوئي توسط «سروان سهيلي» كه بعدها «سپهبد سهيلي» شد انجام ميگردد. «فرّخ» در مقام دفاع از خويش، جنايتها و خيانتهاي «قوامالسلطنه» را براي «سهيلي» شرح ميدهد. در اثنائي كه «فرّخ» مورد بازجوئي قرار ميگيرد، در مسجد سپهسالار اجتماع عظيمي بمنظور آزادي «فرّخ» بر پا ميشود. اين اجتماع متشكّل از دوستان «فرّخ» و مخالفين «قوامالسلطنه» به رهبري «سعيد العلما» بود.
حملات شديد نمايندگان مجلس شوراي ملّي، ديدار دوستان و مخالفان «قوام السلطنه» از «فرّخ» در زندان شهرباني و اجتماع مسجد سپهسالار، سبب شد كه «فرّخ» پس از يك هفته از زندان آزاد شد و اين آزادي و رهائي از زندان، بار ديگر «قوامالسلطنه» و «فرّخ» را در مقابل يكديگر قرار داد. منازعات سياسي از سر گرفته شد تا سرانجام به سقوط كابينه «قوامالسلطنه» منجر گرديد و ميزرا حسن خان مستوفي (مستوفيالممالك) سكّانِ كشتي طوفان زده ايران را بدست گرفت.
قسمت پاياني
بقلم محمّدرضا تبريزي شيرازي
محقّق: نويسنده و موّرخ تاريخ سياسي معاصر