
مصاحبه دکتر نبوی
مولانا شاعر فرا ملی است که با اشعار و اندیشههای عارفانه و بشردوستانهاش در سراسر جهان جایگاه ویژهای دارد، که با گذشت بیش از هشتصد سال از زایش تفکراتش، همچنان کلامش نقل مجالس و محافل و مباحث آموزشی است.
از زمانی که خود را شناختم هنر و ادبیات ایران حکم جانم را ایفا میکرد، ایران یک وسعت بینهایت است از اشعاری که در طول تاریخ آگاهیهای انسانهایی را که به بالاترین درجهی خودشناسی و جهانبینی رسیدهاند را در خود جای داده، اشعاری که چشم عقلمان و گوش جانمان را روشنی بخشیده، اشعاری که در اوج بصیرت کلامی از جفاهای بسیار گذشته و بر تاریخ سوار شده و تاخته و تاخته، تا بتواند اندیشههای ناب را رقم بزند.
در میان این سرآمدان پارسیگو نام مولانا در وادی عرفان از جایگاه ویژهای برخوردار است. پیرامون وسعت بخشیدن به نگاه ژرفتر به وادی عرفان و شناخت سیر و سلوک مولانا و خودشناسی و جهانبینی او مهمان واژههای رسای دکتر حبیب نبوی استاد دانشگاه و مولانا پژوه میشویم تا از وسعت بینهایت تفکرات و اندیشههای ناب این عارف بزرگ بهرهمند شویم.
جناب دکتر درخصوص زندگی مولانا و چگونگی ورود ایشان به وادی خودشناسی وجهانبینی بگویید؟
مولانا انسان اهل دغدغهای بود، درمیان اهل مدرسه و در بین طلاب آن زمان امتیازی داشت و آن دنبال کردن دغدغههایش بود، غالبا در مدرسه یک دغدغهی پیشینی را با خودشان میآوردند که آن را اشباع کنند و یا خود را میسپردند به دست یک فضای حاکم پر و جامع که تمام احساساتشان در آن جامعیت غرق شود. درست مثل یک ماهی که خود را به دریا سپرده، گویا مدرسه دریایی بود و بعضی از شاگردان خود را همانند ماهی کوچکی به دریا میسپردند.
مولانا برخلاف آنها همواره درگیر پرسش و دغدغههایی بود، پرسش داشتن و دغدغه داشتن حکایت از یک خود داشتن است، خودی که از خود بیخود نمیشود، خود را گم نمیکند و یک امتیاز و انحصاری دارد که ممتاز از دیگران میشود، که اکثریت جامعه این خود را به صورت خیلی ضعیف دارند، بعضیها اصلا این خود را گم میکنند و خود را میسپارند به جبرها، حکمهای جامعی که همه چیز را شامل میشود، اگر متدین هستند نمیدانند چرا؟ غالبا انسانها بهخصوص در فضاهای مذهبی، فردیت خود را گم میکنند.
غالبا در یک جبر حاکم و جامع خود را گم میکنند و خود را به آن جبر میسپارند، اما در مولانا این تفاوت و دنبال پرسش و پاسخ بودن از کودکی وجود داشت، میگویند زمانی که مولانا سیزده ساله بود، در سفری که همراه پدرش از بلخ به نیشابور داشته با عطار مواجه میشود و عطار یکی از آثار گرانبهایش را که با خط خودش نوشته و آن را به سختی تهیه کرده در اختیار یک نوجوان سیزده ساله قرار میدهد، یعنی در او یک امتیاز میبیند، او را صاحب یک خلاقیت و فردیتی میبیند که صلاحیت داشتن نسخههای دست نوشتهاش باشد، به پدر مولانا میگوید زود میبینم که این پسر آتش به دل سوختگان این جهان بزند، چرا؟ چون در او یک دغدغهی فردی میبیند، او را صاحب یک تفحص، روح جستجوگری و روح بیقرار میبیند که صاحب یک حوزهی جدی است که برای عطار مشخص است. مولانا با این روح تردید وارد مدرسه میشود، خود را به اقتضای مدرسه نمیسپرد، در مدرسه چشم و گوش وحسش کار میکند تا خود را از بین این دغدغهها پیدا کند.
شمس تبریزی چه تاثیری بر زندگی مولانا داشت؟
شانزده سال قبل از اینکه شمس و مولانا در قونیه با هم ملاقات کنند، در شام زمانی که مولانا درس میخوانده، شمس مولانا را دیده بود که با طلاب مدرسه بحث میکرده، شمس سخنی از او میشنود که متوجه میشود این سخن خود این آدم است، مولانا به همشاگردیهای خودش میگوید این انگور را نگاه کنید، در یک خوشه چقدر دانههای انگور وجود دارد؟ چهل دانه در یک خوشه انگور شما میبینید؟ اما اگر آن را بفشارید و آبش را در یک ظرف بریزید کل این چهل دانه میشود یک.
او با این مثال میخواهد به شاگردان بفهماند که همهی ما انسانها چه زن، وچه مرد یکی هستیم. شمس این سخن را از مولانا میشنود و تحت تاثیر این حرف مدتها به این فکر میکرده که در مولانا یک فردیت خاص که او را از دیگران ممتاز میکند وجود دارد، تا اینکه بعد از شانزده سال او را امام جماعت شهر قونیه میبیند. مولانا او را به یاد ندارد اما او مولانا را میشناسد، شمس سخنانی را با مولانا مطرح میکند که با فردیت مولانا درخوری دارد.
ابتدا میپرسد بایزید بالاتر است یا محمد؟ شمس این سوال را از کسی نپرسیده اما از مولانا که سالها قبل شعور او را سنجیده میپرسد. مولانا پاسخ میدهد بایزید انسان بزرگی است.، اما محمد خاتم پیامبران است یعنی دارای رتبهای است که آخرین فهمها را برای بشر آورده، ولی بایزید یک عارف است، مولانا دارای شخصیتی است با این دغدغه که نسبت به آیین، کیش و آنچه در عالم معنویت وجود دارد نقادانه نگاه میکند. او مذهب را نقد میکند در حالیکه نقد مذهب آسان نیست.
نقد اعتقادات مردم با دغدغههای فردی امری دشوار و پرمخاطره است، لذا برای آنکه راحت دغدغههای خود را نسبت به آیین مطرح کند راه قلندران را درپیش میگیرد. اما نه به شیوهی قلندرانی نظیر بایزید، شیخ ابوالحسن خرقانی، شیخ ابو سعید، مثل حلاج نه، او همهی اینها را به نیکی یاد میکند و از همهی آنها بهره میگیرد، اما هیچگاه شیوه و سیرهی خود را از سبک و سیاق متعارف مدرسه آنچنان جدا نمیکند که مورد انتقاد قرار گیرد، یعنی دارای آن هوشیاری است که قلندری او زیر سوال نرود.
منظور از قلندری در وادی جهانبینی و عرفان چیست؟
قلندران کسانی هستند که از قرایت رسمی اعتقادات ارضا نمیشوند و آن را کافی نمیدانند، یعنی قلندران مذهب رسمی، دین رسمی که شریعت و طریقت مشخصی دارد، را کافی نمیدانند. احساس میکنند که آدمها اسیر این قاعدهها شدهاند، میخواهند حرفی بزنند اما جز این قایده و اجزا قایدهها به آنها اجازه داده نمیشود و اگر جدای از اینها حرفی بزنند فتوا جلوی آنها را میگیرد مثل بایزید که بالای دار میرود که حافظ هم به نوعی در این بیت حلاج را نکوهش میکند.
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
اما مولانا بسیار هوشمندانه وزیرکانه شیوهی قلندری را طوری پیش برد که هیچ کس مولانا را از ملا بودن عزل نکرد، هنوز هم میگویند ملای رومی، یعنی ملاهایی که در مدارس پرورش پیدا کردند وقتی میخواهند از جلال الدین حرفی بزنند میگویند ملای رومی مولانا هیچ وقت تکفیر نشد و این نشان میدهد که بسیار هوشمندانه قلندری میکرد. دامنهی قرایت را درحوزهی دین و آیین و کیش مطرح کرد اما درقالب داستانها شاید برای برخی ناشایست به نظر برسد و یا سوال باشد که مولانای فقیه شهر، چرا باید در مورد شیر و روباه داستان باید بگوید؟
با وجودی که شعر پایگاه مقبولی در مدرسه ندارد، چرا مولانا به شعر گروید؟ در آن زمان شاعران نوعی انسانهای بیکار بودند که دنبال شعر میرفتند. این کار با منزلت یک فقیه سازگار نبود. اما مولانا مثنوی را به صورت داستان نوشت. چرا؟ چون همانطور که در مثنوی گفته:
بشنوید ای دوستان، این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
من خودم را در داستان مطرح کردم، لذا یک انسانشناسی و خودشناسی عمیقی در این داستان وجود دارد، یک جامعهشناسی، نوعی روانشناسی عمیق که بسیاری مسایل روانی با دقت پرداخته شده در مورد انسانهای آن روزگار، میتوان مولانا را در زمرهی روانشناسان پیش از فروید، پیش از یونگ ومن نمیدانم فروید ویونگ با مولانا اصلا آشنا بودند یا نه.
ولی مولانا گویا با فروید آشنا بوده، یک جا فروید را نقد میکند، کدام فروید؟ فرویدی که چند قرن بعد از مولانا متولد شده، پیشاپیش هم خواب رو که در نظر یونگ و فروید به انعکاس زندگی معمولی است و شکل روانی سادهای دارد را نقد میکند و میگوید: ای کسی که میگویی خواب انعکاس تجربههای روز ماست، در دفتر چهارم یک سطری دارد در مورد خواب، خواب تابع تجربیات گذشته ما نیست، یک قسمت یعنی سطح حداقلی خواب طابع روزمرگیهای ماست که با آن مواجهیم.
او بحث میکند که خواب جزیی از آن است یعنی ما را میبرد به عالمی که با آن هرگز مرتبط نبودهایم، گویا مولانا میدیده که در آینده فرویدی میآید و او پیشاپیش فروید را نقد میکند. کسی که در روانشناسی صاحب پایگاه و صلاحیت است. یا راجع به کمپلکسهای روانی سخن میگوید:
روی در انکار حافط بردهای نام تهدیدات نفسش کرده ای
تهدیدات نفس یعنی همان کمپلکسهای روانی، یعنی یک سری کارها و واکنشهایی در ما اتفاق میافتد که این واکنشها از یکسری علتهایی سرچشمه میگیرد که یونگ و فروید به آنها اشاره میکنند. ولی مولانا میگوید ما یک حافطهای درون خودمان داریم که اینها فطری، جبلی و ذاتی هستند.
واکنشی نیستند، همه چیز واکنشی نیست. ما خیزشهایی داریم وچشمههایی داریم که این چشمهها از بکارت میجوشند، ولی تو همهی اینها را واکنش رفتارها میبینی. فکر میکنی که انسانها هر کاری میکنند در قالب این واکنش هست، حتی نبوغ را به نوعی واکنش تعبیر میکنند. اما اینها بهصورت ذاتی در فکرت آفرینش وجود دارد. مولانا گویا فروید را پیشاپیش میدیده و یا اینکه در آن زمان زمزمههایی از روانشناسی بوده که مولانا به آنها میپرداخته.
کس زیر دم خر کاهی نهد خر نداند درک آن بر میجهد
کودکان در آن زمان هنگام بازی حیوان آزاری میکردند و نمیدانستند که اینکار بد است و بد بودن برخی کارها باید آموزش داده میشد. زیر دم خر توپ خواری میگذاشتند و خر هم نمیدانست و جفتک میانداخت و دمش را فشار میداد. مولانا میآید و روانشناسی و آموزش را با یک شیوهی ملموس تعریف میکند.
این نمونهها نشان میدهد مولانا انسان پر دغدغهای بود، مولانانه بسیار مردمگرا و ساده شیوهی قلندری را پیش گرفت.
ساختار تفکری مولانا بر پلهی عشق بود؛ و عرفانی رو هم که بنا گذاشت بر پلهی عشق بود، انسانی که در مسیر تفکرات مولانا قدم برمیدارد به خودشناسی عمیقی میرسد و بعد به سمت جهانبینی میرود، یعنی زمانی که ما آثار مولانا را میخوانیم به نوعی شناخت هستی و شناخت موقعیت خویشتن در هستی دست پیدا میکنیم، تفاوت این نوع جهانبینی چیست؟
همانطور که فرمودید عرفانش بر پلهی عشق هست، او متوجه شد که عشق پایگاهی است که انسان با خود عریان میشود، در عشق نخوت بر انسان پایه نمینهد، مولانا در دفتر اول میفرماید:
شاد باشای عشق خوش سودای ما زین طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت وناموس ما وای افلاطون جالینوس ما
عشق را دوای نخوت و ناموس میداند، ناموس یعنی آوازه، شهرت، عشق بحث یکی بودن انسانها را مطرح میکند، و قالبهای تیوریک انسانها را که شامل نژاد، دین، مرز و… هست را به هم میریزد یعنی نخوت را بهم میریزد. زیست موضعهای سخت انسان را که آن آدم در آن موضعها سنگر گرفته را فرو میپاشد و با عشق درمانگری میکند. انسان عاشق طبیب است، طبیب شهرت، یعنی شهرت یک بیماری است. چرا بیماری است؟ چون مورد پسند بودن از طرف مقابل نباید برای من مهم باشد عشق دارویی است که من را خودم میکند. تا انسان خودش نباشد جهانبینی پیدا نمیکند.
انسان ابتدا باید به عریان خودش برسد و عشق عهدهدار چنین مسئلهای است و مولانا متوجه شد که عشق انسان را از ملاحظه کاری بسیاری که ناموس و نخوت نماد آنهاست آزاد میکند، انسان زمانی که آزاد شد از انواع تسلطها، به جهانبینی عمیقی میرسد.
مولانا صاحب یک جهانبینی است. جهانبینیاش از پایگاه عشق شروع میشود. هرچه میبیند برای او تجربهای است فردی. فهمیدن برای مولانا اولویت داشت. مولانا فهم گراست. یک هرمونتیکس است و در فهم خودش انصاف را مبنا قرار میدهد. تمام مولفههای فهم را در کمال انصاف بکار میبرد. عرفانش مبتنی است بر پلهی عشق چون او را فرد میکند و جهانبینیاش بر پایه فردیت شکل میگیرد و این شناخت جز با عشق با چیز دیگری میسر نیست.
مولانا در اشعارش به جامعهی امروزی انسانها هم اشاره کرده، آیا او واقعا انسان امروزی را میشناخته؟ یا فقط در حد حدس و گمان بود؟
مولانا واقعا انسان را تجربه میکرده، یعنی شالودهی وجود انسان را میآزموده، چون با انسان صادقانه کار داشته، آنچه که از انسانها برمیآمده کلیاتی از برآیند رفتارهای انسانها را مورد معاینه قرار میداده، به کلیات آنها که برای هر نسلی قابلیت داشته اشراف کامل داشته است، به هر حال میدانسته که از انسانها چه برمیآید. تجارب عینی که از اتفاقات داشته آنها را طبیعی میکرده. وقایع روزگار خودش را عینا تشریح و بعضی جاها داستانی را نقل کرده که فکر میکنیم حال ماست. مولانا ناظر بر رفتار و فرهنگی بوده که در این بوم اتفاق افتاده، و ما همچنان در سلسله همان رفتارها، همان فرهنگ و همان نظام قرار داریم.
الهه موچانی