
داستايوفسكي: چه چيزي ميتواند براي من جذابتر و مهمتر از خود واقعيت باشد
واقعگرایی همان گونه که از اسم آن معلوم است معتقد به اتفاق و رویدادها است که این اتفاقها و رویدادها میتوانند عینی و یا ذهنی باشند اما بدون استثناء باید رخ داده باشند. رئالیسم مکتبی فلسفی است که پایههای تئوری خود را بر توصیف صادقانه و شکل و نوع رخ دادنها سوار کردهاند که میبایست به تماشای دقیق بنشیند سپس طبق دیده ها به تعریف وتوصیف بپردازد.
ذهنیتی سوبژکتیو که کمتر از تخیل برای خلق هنرهای ذهنی و جا دادن حقایق در شکل و قالبهای دیگر استفاده و از بروز احساسات و عواطف شخصی خودداری میکنند که همین علت، باعث نزدیک شدن به ژورنالیسم است، هر چند برای قضاوت هنوز زود است، چرا که رئالیسم اگر چه یک واقع و اتفاق پرداز است، اما همیشه اتفاقهایی را که شایستگی دارد جدا میكند و هیچ وقت یک نگاه چالشی وموضعگیری اجتماعی سیاسی آن هم به حد و شدت ژورنالیسم را ندارد.
اما میتوان این دو جریان فکری و ادبی را در یک راستا مورد مطالعه قرار داد، هر چند به اندازهای که نقاط مشترکی دارند به تناقضهای زیادی هم بر میخوریم. جملهای معروف از داستایوفسکی هست که میگوید: «چه چیزی میتواند برای من جذابتر و مهمتر از خود واقعیت باشد» و همانگونه كه در آثار او قابل رویت است ما با جهانی از حقایق رو به رو هستیم که پدیده از جهان فکری، اجتماعی و فرهنگی خود هنرمند نیست، مثلاً کتاب «نیه توچکا» برداشت دقیقی از کودکی اوست، یا کتاب دوم او «بانوی میزبان» با رفتار و کنشهای جوانی رو به رو هستیم که جوانی خود هنرمند را تشکیل داده است.
همین هنرمند در برخی نقاط ناتوان از تمرین و تفسیر وقایع و حقایق و یک داستان نویس ابژکتیو سرگوشی هم به جهان سوبژکتیو است و در خیلی از همین وقایع احساسات و عواطف و تعصب خود را بروز داده است. مثل «جنایت و مکافات» که جهان قصه یک جهان ذهنی است و از دنیای حقایق بریده و گاهی کذب هم میگويد. اگرچه برای نشان دادن واقعیت نمیشود به عینیت بسنده کرد.
ما با واقعگرایی از ابتدای کشف زبان رو به رو هستیم که «هر کس از ان به عنوان شمشمیری علیه رقیب خود استفاده می کند، هر کس تصور میکند که تنها خود او واجد شرایط واقعگرایی است. البته همیشه همینطور بوده است: هر مکتب ادبی تازهای فقط به خاطر واقعگرایی درصدد ویران کردن مکتبهای پیش از خود بوده است». (ازواقع گرایی تا واقعیت، آلن رب- گرای یه، محمد تقی غیاثی)
یعنی اینکه ما با هیچ هنرمند و یا هیچ مکتب فلسفی، اجتماعی و سیاسی مواجه نمیشویم که ادای رئالیسم یا واقعگرایی را نداشته باشد و خود را خیالباف و رویا پرداز بنمايد و به قول «آلن رب گرییه»: «پرچمی است که اگر نه همه، دست کم اکثریت عظیم قصهنویسان و هنرمندان) امروز در زیر آن گرد آمده اند. و بی شک در این مورد باید قول همه ی آنان را پذیرفت». توجه همه ی آنان به دنیا واقعی است هر یک به خوبی میکوشد تا « واقعیتی » بیافریند .
یعنی ما با هیچ چیز به عنوان غیر واقعیت رو به رو نیستم، چیزی که در تخیل انسان جای بگیرد و تعریف شود واقعیت است، حالا این واقعیت میتواند اتفاق افتاده باشد یا خیر و هر تفکری سعی میکند این تفکر را به اسم خود تحریف کند و همین علتی است که ما نمیتوانیم با یک چهار چوب مشخصی از رئالیسم مواجه شویم که طبق تعاریفی مشخص بتوانیم هنرهایی که به راستی از این مکتب پیروی کردهاند، مشخص و غیر آن را کنار بگذاريم. «کلاسیکها میپنداشتند واقعیت، عقیدهای است کلاسیک؛ رمانتیکها آن را رمانتیک میدانستند.
سورآلیستها آن را موافق اندیشهی خود میدیدند؛ کلودل واقعیت را ماهیتی ازلی و الهی میشمرد؛ کامو واقعیت را پوچ میدید؛ به عقیدهی نویسندگان متعهد، واقعیت پیش از هر چیز اقتصادی است و به سوی سوسیالیسم میتازد. هر کس جهان را چنان که دیده است وصف میکند و هیچ کس آن را به یک نحو نمیبیند». (همان) و واقعیت هم جز این نیست، چرا که اگر همه مثل هم به جهان هستی و حتی مفاهیم نگاه میکردند دیگر این همه رنگ را در هنر نمیدیدیم.
اگر همه تعریف مشخصی از واقعیت داشته باشند و همه طبق همان تعریف به هنر بپردازند تفاوت از بین میرود و آن تضادها و در تقابل بودنها که باعث ایجاد تفکرها و مکتبهای جدید است از بین میرود و خود «آلن رب گرییه» هم نگاهش به واقعیت به کلی متفاوت و معتقد است که رونویسی نمیکند بلکه سعی میکند از نیستی به هستی در آورد که هنر متکی به چیزی بیرون از خود نباشد.
«امکان واقعی همانند خرد به مرزهای دقیقی محدود میشود، امکان انتزاعی تخیل بی حد ومرز است. در امکان واقعی کوشیده میشود تا ضرورت واقعیت ابژهی آن توضیح داده شود؛ در امکان انتزاع به ابژهای که توضیح داده میشود؛ علاقهمند نیستم بلکه به سوژهای نظر داریم که توضیح میدهد.» (مارکس، رسالهی دکترای فلسفه، م.ع، ح.ق.م.دات 91).
اگر چه این مرز بندیهای مارکس مثل مرز بندی دو نیروی متقابل (شب/روز)، (خیر/شر) عمل میکند اما میتوان تفاوت رفتاری ابژه و سوژه را در هر امکان مورد مطالعه قرار داد، ولي ضرورتی در کار نیست و در هیچ امکانی علاقه دخل و تصرف ندارد و در همان امکان انتزاعی منطق حکم میکند که اگر یک تفکر سوبژکتیو است به ابژه بیعلاقگی نشان ندهد و ابژه نیز در جایگا خود انجام وظیفه میکند. چه در نفس مصالح چه به عنوان ابزار.
میشود گفت به دلیل کار رئالیسم روی محتوا و یا حداقل زبان ادبی باعث شده تا خیلی از هنرمندها دچار زنده باد و مرد بادها ژستهای روشنفکرانه بشوند و با تعریف خیلی احمقانهای خود که استعاره در رئالیسم سعی به فرا روی نمیکند و در حد منطقی و معمول میماند، دست به ایجاد استعارههایی بزنند. که قدرت تفکیک با کلیشه و عرف را هم ندارند. در دورهای اگر استعاره قدرت فرا روی از عرف را نداشت به این معنا نیست که تا آخر به همین شکل باقی بماند.
چرا که زبان در آن دوران در حال شکلگیری ( از لحاظ غنی ادبی) بود و هنوز پشتوانهای غنیای پشت سرخود برای ویرانگری نمیدید، که حتماً در همان دوره خیلی از استعارهها را خود زبان رئالیسم در عرف جا داد.
اما امروزه روز اگر هنرمندی با شعار رئالیسم و واقعهگرایی سعی به نوشتن استعاره یا مولفههای دیگر هنر به همان شکل پسین کند کار شاقی نکرده است و حتی نمی توان او را رئالیسم خطاب کرد، چرا که بر عکس تصور این قشر«نوشتار رئالیستی از خنثی بودن بسی دور و برعکس، سرشار از چشمگیرترین نشانههاست» (درجهی صفر نوشتار، بارت،ش، و، د، ه،هرمس1390 (البته نباید دچار سوء تفاهم شویم و یکی از مشخصههای هنر هنجار است حالا میتواند این هنر از زبان رئالیسم استفاد کند یا سورئالیسم و همین هنجار است که هنر را از تبدیل شدن به مرکز زیبا نویسی نجات میدهد. این هنجار را ما نباید با «به چالش انداختن مفاهیم» زبان ژورنالیسم اشتباه بگیریم.
هگل معتقد بود که: «واقعیت را جز به صورت یک کل منسجم و کلیت معنادار، نمیتوان درک کرد اندیشهای که دنیای عینی را به صورت یک کل در نظر نگیرد، بلکه پدیدههای فردی را از یکدیگر جدا سازد انتزاعی باقی میماند. فقط آن دیدگاهی، باز نمود انضمامی واقعیت را ارائه میدهد که پدیدهها را در پیوند با کل یا مجموعهای در نظر میگیرد که در چهار چوب آن معنا مییابد وسپس میان آن مناسبتی بر قرار می کند.» (درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات، پیرو زمیا، محمد جعفر پویند، چشمه 81).
یعنی در جهان واقعیت و باز تولید واقعیت باید اجزاء در چهارچوبی مشخص طبق یک رابطهی تعریف شده خوانده شوند (البته این بحث هگل از کلی حقیقی نشأت میگیرد که باید در افلاطون جستجو کرد و اینجا نمی شود) و اگر رابطهی پدیدههای تشکیل دهنده، کم و کاست شود ما با واقعیت رو به رو نیستم. یا به عبارتی ما با یک پیکر مواجه ایم نه اندام و اگر قرار باشد بررسی شود اندام به عنوان جزئی از پیکر بررسی میشود.
ما اگر نقطهی متوسط واقعیتگرایی را باز تولید واقعیتها و وفاداری به این واقعیتها بدانیم آیا برای رسیدن به باز تولید، رابطهی پدیدهای در کلیت، انتزاعی شد، ما با واقعیت رو به رو نیستيم؟ در صورتی که در کارهای بالزاک همان گونه که گفتیم ما با شخصیتهایی رو به رو میشویم که پدیدهای جدا از آن محسوب میشوند و یا اینکه بسیاری از واقعیتها، ذاتاً انتزاعی هستند. مثلاً عواطف و یا احساسات و یا انگیزهها و پیدا کردن یک رابطه برای انتزاع احمقانه است، با آوردن این ایدهها آیا ما از واقعیت دور نشدهایم؟
“که برشت” در مقالهای گفته بود: «نوشتار رئالیستی نه مترادف روی برتافتن از صورت خیالی است و نه طریق اولی، به معنای نفی خیال پردازی هنرمندانه است». ( دربارهی نوشتار رئالیستی، برشت، محمد جعفر پوینده، چشمه 81) که هر پدیدهای میتواند نجات دهندهی واقعیت باشد، خواه انتزاعی خواه انضمامی.
رئالیست یک شکل از رفتار انسان با طبیعت و فرا طبیعت است. رفتاری که می تواند چند شکل با رئالیسم داشته باشد. شما یک نثر در نظر بگیرید، اگر یک رفتار عادی با دستور زبان و کلمات داشته باشید با یک متن علمی رو به رو هستیم، اما اگر رفتارمان غیر عادی باشد و دستور زبان را از حالت عادی بیرون بیاوریم. وضع فرق میکند و با شعر رو به رو هستیم.
همیشه رفتارها تعیین کننده هستند، البته ابژه و سوژه هم شیوهی خاص مطالعاتی خود را میطلبند و به همین اندازه طبیعت تعیین کننده است. در کلیت امر هیچ چیز جدا از واقعیت نیست: «همهی انگارها از واقعیت مادی و عینی سرچشمه میگیرند و بازتاب آنند. لیکن حقیقتی در انگارهها وجود دارد، این امر در میان تکامل انواع پندارهها و بازتاب از شکل افتاده و خیالی واقعیت رخ میدهد. (م. کورنفورت، نظریۀ شناخت، ف.ن وم. س، تهران 1357، ص 91).
به همین دلیل است که هر مکتب فکری و هنری خود به شاخههایی تقسیم شده است. رئالیسم هم به همین شکل «هنری است که هدفش باز تولید واقعیت در نهایت وفاداری است و حد اعلای حقیقت غایی را میخواهد. ما آثاری را که به نظر به حقیقت نزدیکاند تا سرحد ممکن بازتاب واقعیت هستند واقعگرایی مینامیم».
همین جا ابهامی به چشم میخورد:
1-پای خواست و گرایش در میان است، یعنی به اثری میگوییم واقعگرا که مؤلفش قصد داشته حقیقت نما باشد.
2- به اثری میگوییم واقعگرا که کسی که در موردش قضاوت میکند آن را همچون اثری حقیقت نما درک کند.
درمورد اول شیوهی ما برای قضاوت شیوهای است به ناچار به درون بودن اثر متوسل می شود؛ و دومی حس فردی من معیاری است تعیین کننده» (یاکوبسن، نظریۀ ادبیات فرمال، فرزانه، طاهری، ص 108).
اما این بحث نمیتواند قانع کننده باشد، اگر این را قبول کنیم با بالکیتی رو به رو هستیم که کار ما را ، راه نمیاندازد.
ابراهیم عالی پور