
سال برای هر کس به شکلی نو میشود و در نظر هر فردی، مفهومی خاص دارد.
هوای پاک در شهر بینفس و خستهی تهران، تنها موهبتی است که در آغاز سال نو، بیش از همه به گلها مجال بالیدن میدهد و از این رهگذر، آسمان نیز، فرصتی مییابد تا از پس غبارها و دودها، سر برآورده و آبی نیلگون خود را به رخ بکشد.
گرچه این تحول، زیباترین اتفاق طبیعت است که نوروز را از سایر روزهای سال متمایز میسازد و بیش از همه باید برای کودکان شادی بخش باشد، اما متأسفانه حضور پر رنگ کودکان کار، حاکی از وجود ضعف و خللی است که اگر همچنان مورد غفلت قرارگرفته و با اهتمام مردم و مسئولین، التیام نیابد؛ حاصلی جز به هدر رفتن استعداد و نیروهای مولد جوانان ندارد.
فراموش نکنیم، کودکانی که بهجای شیرینی پوشیدن لباس نو و گرفتن عیدی، کامشان با فقر و محرومیت، تلخ میشود و سهمشان از روزگار، زندگی رقت باری است که در کوچه و خیابان، با تحقیر و ترحم دیگران شکل میگیرد نمیتوانند چیزی جز کینه و نفرت به جامعه برگردانند.
سالی که نکوست!
در یکی از شبهای بهاری، به یکی از پارکهای شهر تهران رفتم؛ شور و حال عید بهخوبی حس میشد نزدیک درب اصلی پارک، جوانی ضمن نواختن گیتار با صدایی خوش، هم آوا با بهار میخواند؛ عدهای گرد او جمع شده، برخی فیلم میگرفتند و برخی با او زمزمه میکردند و برخی نیز از سر دلسوزی، با پرداخت وجهی، ضمن کمک، از او قدردانی میکردند.
در جای دیگر، دستفروشان تنگهای شیشهای را در کنار هم قرارداده بودند، که علاوه بر ماهیهای بسیار کوچک، گیاهان آبزی نیز در آن دیده میشد؛ در یک نگاه، تلفیقی از زشت و زیبا و تلخ و شیرین در قاب بهار دیده میشد و این همه در کنار هم، رنگ و بوی عیدی داشت که گفتهاند ” نکو بودنش از بهار آن پیداست “!
گذشته از جعیت قابل توجه در پارک، حضور دستفروشان در محوطه بیرونی پارک، بسیار چشمگیر بود؛
تقریبا هر چیزی در بساط آنها برای فروش پیدا میشد… شیرینی و شکلات، آجیل، شال و روسری؛ جاجیم وجاشمعیهای زیبا و…
جوان دستفروشی چندین متر از پیاده رو را با کفشهای چینی پر کرده و مشتریان فراوانی را گرد خود آورده بود؛ یاد شعار سال از سوی مقام معظم رهبری افتادم؛ “سال حمایت از تولید ملی”، امر مهمی که اگر تحقق پیدا کند ضمن کوتاه کردن دست رانت خواران و سودجویان، بازار ایران را از چنگال تیز و بیرحم کالاهای چینی نجات داده و تولیدکنندگان بیشماری را از ورطه نابودی نجات خواهد داد.
آنچه امروز بکاریم، فردا بدرویم
آن شب، در میان جمعیت انبوه در حال رفت و آمد، حضور کودکانی که قرعهی فال و ژنشان، به آنها مجال بالیدن نداده بود و سهم خود را از بهار، با فروش چند فال بیشتر میگرفتند و همچنین، حاجی فیروزهایی که با تمام دردهای نهفته در پشت چهرهی سیاه، فرصتی برای هویدا کردن آبی وجودشان نیافته بودند، بسیار پر رنگ بود.
از طرف دیگر، چند کودک و نوجوان هر کدام با غلتک و یک آبپاش، در کنار خیابان، منتظر قرمز شدن چراغ راهنمایی بودند تا با توقف ماشینها، غلتکها را روی شیشهها به گردش درآوردند؛ جالب اینکه حتی ماشینهای تازه از کارواش آمده هم از هجوم آنها در امان نبودند! بیاختیار یاد کودک کاری افتادم که سالها قبل با حمایت یکی از شهروندان به از خارج کشور راه یافت و پس از پایان تحصیلات عالیه به شخصیتی برجسته تبدیل شد.
علاج واقعه پیش از وقوع
آن شب با دیدن کودکان کار، فرصت را مغتنم شمرده و با چند نفر از آنها گفتگو کردم.
وقتی با علی، یکی از کودکان کار، صحبت کردم و از او درباره وضعیت خانوادهاش پرسیدم، گفت: ما از روستای … به تهران آمدیم؛ پدرم کشاورز چایکار بود و روی زمین دیگران کار میکرد، پس از فروش زمینهای کشاورزی و تبدیل آن به ویلا و شهرک، پدرم بیکار شد و ما ناچار شدیم به تهران بیاییم و در یکی از محلات پایین شهر خانهی کوچکی اجاره کنیم؛ پدرم الان سرایدار یک ساختمان است ولی حقوقش خیلی کمه و جواب خورد و خوراکمان را هم نمیدهد، من و برادرم اگر کار نکنیم وکمک خرج نباشیم با حقوق پدرم حتی یک هفته هم نمیتونیم زندگی کنیم …
یکی دیگر از کودکان گفت: من تا کلاس چهارم درس خواندم و خیلی دوست دارم به مدرسه بروم؛ ولی پدرم معتاد است و هر وقت به خانه میآید به زور و با کتک، حتی پول سیگار و موادش را از ما میگیرد، مادرم از بس در خانههای مردم کار کرده، مریض شده و دست و پا درد گرفته و حتی پول دوا و دکتر ندارد، الان خواهر بزرگ ترم سر چهارراه گل میفروشد و من هم با فروش فال، خرجمان را در میآورم.
نوجوان دیگری که چهره ی غمگینی داشت و با شرم خاصی، شیشه ماشینها را پاک میکرد، گفت : پدرم سال قبل فوت کرد و من مجبورشدم ترک تحصیل کنم، یک مدت در یک مغازه، پادویی میکردم ولی پولش خیلی کم بود ؛ بعد یکی از دوستانم بهم گفت که سر چهارراهها بایستم و شیشه ماشینها را تمیز کنم ؛ منم چون کاری بلد نبودم، قبول کردم، الان چند ماهی میشود که این کار را انجام میدهم؛ خیلی خوب نیست ولی بهتر از پادوییه!
میثم یکی دیگر از کودکان کار با جثهای نحیف واستخوانی، بیش از همه برای خرید فال اصرار میکرد.
گفتم: کمی از خودت برایم میگویی؟
گفت: من 13 سالمه؛ پدرم اهل افغانستان و مادرم ایرانی است ؛ آنها 15 سال پیش با هم ازدواج کردند، پدرم دستفروش بود و از صبح تا شب کار میکرد، یک خانه کوچک رهن کرده بودیم، من به مدرسه میرفتم و زندگیمان بد نبود، دو سال قبل پدرم یک دفعه ناپدید شد و هر چه دنبالش گشتیم پیداش نکردیم، مادرم به پزشکی قانونی و بیمارستانها سر زد ولی هیچ جا نبود، تا اینکه بعد از چند ماه، پدرم زنگ زد و گفت: منتظر من نباشید، من به افغانستان برگشتم و میخواهم با دختر عمویم ازدواج کنم ؛ مادرم با شنیدن این حرف خیلی گریه کرد من هم خیلی غصه خوردم… اما پدرم برنگشت و الان دوساله که ما تنهاییم، اوایل خانواده مادرم به ما کمک میکردند اما آنها هم وضع خوبی ندارند و کم کم ما را تنها گذاشتند، من هم مدرسه را رها کردم و با پول فروش فال یا پاک کردن شیشه ماشینها در خرج خانه به مادرم کمک میکنم، مادرم هم در خانه سبزی پاک میکند و میفروشد…
گفتم فکر میکنی پدرت به ایران برمیگردد؟
میثم با بغضی که در گلو و نم اشکی که در چشم داشت گفت : مادرم هنوز چشم به راه پدرم است؛ میگوید شاید برگردد، منم خیلی دلم میخواهد برگردد بیشتر شبها هم خواب میبینم که برگشته اما او دیگر حتی به ما زنگ هم نمیزند!
با شنیدن حرفهای میثم خیلی متاسف شدم؛ با افزایش مهاجرت بدون حساب وکتاب افغانها و اشتغال و ازدواجهای غیررسمی آنها در ایران، که روز به روز هم بیشتر میشود، باید در آیندهای نه چندان دور، شاهد نسلی بلاتکلیف و سردرگم با معضلات فراوان باشیم که میثم فقط یکی از نمونههای آن است.
نتیجه همه گفتگوها حاکی از یک واقعیت و جواب اغلب کودکان و نوجوانان کار تقریبا شبیه هم بود، فقر و تهیدستی،بیسرپرستی، بد سرپرستی، مهاجرت از روستا، بیکاری پدر، بیماری مادر و اعتیاد !
این درحالی است که علاوه بر کودکان کار، “بیکاری” بهعنوان یکی از بزرگترین معضلات اجتماعی، حتی بخش وسیعی از جوانان تحصیلکرده را در زمرهی خود قرار داده است و اگر چارهای برای آن اندیشیده نشود امیدی هم به فردای کشور نیست !
“جوانان بزرگترین سرمایه اجتماعی، شاخص رشد و توسعه کشور هستند و باید از این ظرفیت برای توسعه همه جانبه کشور استفاده کرد” این جملهای است که از زبان تمام مسولان کشور شنیده میشود و با استناد به آن، از اهمیت نیروی جوان صحبت می کنند و حتی گاهی بودجههایی به این امر اختصاص مییابد اما متأسفانه با بیتوجهی و نبود برنامهریزی صحیح و فراهم نشدن بسترهای لازم برای رشد و شکوفایی، شاهد طیف وسیعی از نوجوانان و جوانانی هستیم که در گوشه و کنار شهر به شغلهای کاذب روی آورده و هر روز نیز، با مهاجرت روستاییان به شهر، بر تعدادشان افزوده میشود.
در این میان، کودکان کار از آسیب پذیرترین بخشهای جامعه هستند که اغلب مورد سوء استفاده قرار گرفته و در عین حال، با انواع اعمال خلاف آشنا میشوند؛ کودکانی که به جای درس وتحصیل، با آموزش بزههای گوناگون در کوچه و خیابان، به مرور، تبدیل به مجرمی حرفهای شده و در آیندهای نه چندان دور، انتقام خود را از جامعهای که به آنها رحم نداشته، خواهند گرفت.
فریبا نبوی طهرانی فر