
آیا شما به سقراط کار می دهید؟
*کاشف به عمل آمد که تحصیل در علوم انسانی، گزینشِ شغلیِ چندان بدی هم نیست. اما ارزش راستین این علوم را در جای دیگری باید جست.
این افسانه که پولی در رشتههای علوم انسانی نیست، به تازگی از سوی انجمن دانشکدهها و دانشگاههای آمریکايی و مرکز ملی نظام مدیریت آموزش عالی رد شد. پژوهش آنها که در ژانویه سال(2014) منتشر شد، تحلیلی بود بر دادههای ادارهی آمار آموزش و شغل حدود سه میلیون تن از ساکنان آمریکا. در این پژوهش روشن شد که «در سالهای اوج درآمد (56 تا 60 سالگی)کارکنانی که در علوم انسانی یا علوم اجتماعی به عنوان کارشناس تخصص گرفتهاند، سالانه به طور میانگین حدود 2000 دلار بیش از کسانی حقوق میگیرند که به عنوان کارشناس در زمینههای حرفهای یا پیش حرفهای تخصص گرفتهاند».
این پژوهش نشان داد که اکثریت زیادی از کارفرماها نا امید هستند که بتوانند دانش آموختگانی را به کار بگیرند که «توانمندی به اثبات رسیده در سنجیده اندیشی، خوب ارتباط برقرار کردن و حل مسألههای پیچیده دارند» و اینها همان مهارتهايی هستند که میان ما و مطالعهی علوم انسانی، پیوند میزنند.
به عنوان کسی که در دانشکدهای عمومی، فلسفه درس میدهد از چنین تلاشهایی سپاسگزاری میکنم؛ تلاشهایی که از رشتههای فرهنگی در برابر تاخت و تازها، دفاع میکنند اما شک دارم که فروش فلسفه بتواند به عنوان راهی برای ثروتاندوزی در آینده، مؤثر باشد. چه تعداد از خانوادهها حاضرند برای بچههای خود پول خرج کنند تا یک دوره نظریهی اخلاقی را بگذرانند برای این که بتوانند در یک سرمایهگذاری، 03/0 درصد سود بیشتری ببرند؟ من هنوز دانشجویی ندیدهام که پس از خواندن «متافیزیک ارسطو»، بانگ بردارد که «این متن میتواند ما را به سود 41 درصدی شرکت جهانی ماشینهای بازرگانی برساند»!
اندیشیدن به ارزش علوم انسانی، البته بیشتر در چارچوب درآمد و کار، نکتهی مهمی را نادیده میگیرد. آمریکا باید بکوشد تا جامعه مردمانی آزاد باشد که سخت دغدغهی «جست و جوی خوشبختی» دارند نه تنها جامعهای باشد از کارمندانی که خوب پاداش میگیرند و خوب رفتار میکنند.
آموزش درست علوم انسانی، ذهن را به هنر و ایدههای بزرگ مجهز میکند. به ما توان مستقل اندیشیدن میدهد و به جهان با همهی پیچیدگی و بزرگیاش ارج میگذارد. آیا کسی هست که درد آرزو برای معنا را احساس نکند؛ معنايی که آن سوی کار و سیاستهاست و با رازهای زندگی، دلباختگی، درد و مرگ درگیر میشود؟
زمانی دانشجويی داشتم کارگر کارخانه. همهی نوشتههای “شوپنهاور” را خواند، تنها برای این که چند خطی را بیابد که من در کلاس درس از شوپنهاور بازگو کردم. یک کلاهبردار پیشین، نوشتهای نیشدار به من نوشت دربارهی ستم «حداقل محکومیت اجباری»، با این استدلال که این «حداقل محکومیت» برای وفادار ماندن به یکی از استانداردهای انتقامجویانه یا سودگرایانه که او در کتاب «درآمدی به اخلاق» خوانده بود، به نحو فلاکتباری شکست میخورد. من یک آموزگار موسیقی پیش دبستانی را دیدم که بر «جمهوری» افلاطون نوری تازه انداخت. یک الکلی در حال ترک، شیفتهی فلسفهی رواقی شد و یک کهنه سرباز خودسر، دل باختهی منطق شد (او هم اکنون مشغول اين است در برکلی مدرسهی عالی حقوق را به پایان برساند). یک پناهندهی سودانی، با ترس و لرز از من پرسید که آیا ما میتوانیم استدلالهای آزادی مذاهب را بخوانیم؟ هیچ چیزی برای من حیاتیتر از «جان لاک» _ یا راستش را بخواهید علوم انسانی_ به نظر نمیرسد.
من شادمانم دانشجویانی که در رشتههایی مانند فلسفه تخصص میگیرند، بسا که سرانجام، همان اندازه یا حتی بیشتر از کسانی پول درآورند که در رشتههای تجاری تخصص میگیرند. اما از دلیل اصلی که من فکر میکنم ما باید در علوم انسانی سرمایهگذاری کنیم بسیار دور است.
منبع: www.wsj.com
اسکات ساموئلسون
برگردان : مهدی بهلولی