گزارش: چند پله بالاتر، درست نزدیک درب پشت بام، فضای کوچکی با یک میز چوبی کهنه و سه صندلی پلاستیکی، پر شده بود؛ سمت راست میز، خانم فالگیر و سمت چپ، دو خانم نشسته بودند که یکی 35 ساله ویکی 50 ساله نشون می داد.”
جهان به سرعت در حال پیشرفت است و روشهای نوین علمی در عرصههای مختلف، هر روز روشهای کهنه و منسوخ را کنار زده و چشم اندازهای روشنی را به روی بشر می گشایند.
پیشرفت علوم، علاوه بر بهبود شرایط زندگی انسان، حاکی از تکامل عقل و اندیشه انسانی ست.
در واقع دستاوردهای درخشان بشر امروز، حاصل بهره گیری از عقل و هوشی است که خداوند در وجود انسان به ودیعه نهاده و به عنوان برترین وجه تمایز انسان محسوب میشود و به مثابه سرمایه ای بزرگ میتواند در گذر از پیچ و خم های دشوار زندگی به او کمک کرده و همچون چراغی راهنمای او باشد.
به رغم اهمیت عقل و اندیشه محوری و تاکید خداوند بر آن، متاسفانه در جوامع مختلف، باورهای نادرستی وجود دارد که نه تنها عقلی نیست بلکه در تضاد با عقل و خرد است؛ از جمله این باورها میتوان به خرافات و اوهامی اشاره کرد که درمیان اقوام وملل، به شکل های گوناگون خود را نشان می دهد.
شاید در نگاه اول، خرافه را فقط مربوط به جوامع عقب مانده بدانیم اما با نگاهی دقیق تر، حتی در جوامع پیشرفته، میتوان افرادی را دید که در مواجهه با مسائل و مشکلات، به جای استفاده از قدرت عقل و اندیشه و یا مشورت با کارشناسان و مشاوران ورزیده، به سوی افرادی تحت عنوان رمال، فالگیر و کف بین و غیره می روند ؛ افرادی که با نازل ترین سطح سواد و آگاهی، مدعی آینده نگری و پیشگویی هستند و بدون هیچ تخصص و تعهدی در گوشه و کنار شهر، دکان باز کرده و نان از ناآگاهی مراجعان می خورند و با ترویج خرافات، هر روز بازار آنها گرمتر شده و رونق بیشتری می گیرد.
در این ارتباط، لزوم تحقیق، اطلاع رسانی و آگاه نمودن افراد جامعه، موثرترین حربه برای مبارزه با این افراد سودجوست و باز کردن مشتشان، نزد کسانی که این خرافات و اوهام را باور میکنند، تنها راه بستن دست آنها… .
*******
ساعت 8 شب که به منزل اومدم فکرم هنوز خسته و درگیر حرفای ناهید بود ؛ اصلا نمی تونستم حرفاشو کنارهم بگذارم و یک نتیجه منطقی بگیرم، آخه یک سالی می شد که ناهید دل به عشق رضا بسته و سرنوشتش در گرو وعده های رضا بود.
خیلی دلم می خواست به ناهید کمک کنم و غیر از گوش کردن به حرفا و تسلا دادنش، کاری براش انجام بدم، در همین افکار بودم که با صدای زنگ تلفن ناهید، متوجه شدم باز، دلش ناآرومه و می خواد با من حرف بزنه … .
***************
ناهید با چنان شور و اشتیاقی ازآشنایی با رضا می گفت که بی اختیار جذب کلامش می شدم.
از دیدن حس قشنگی، که به او امید زندگی داده بود، خوشحال بودم ؛ سختی هایی که او بعد از مرگ شوهرش در اداره زندگی و بزرگ کردن تنها فرزندش کشیده بود، همیشه او را در نظرم زنی محکم و قابل تحسین می ساخت.
به نظر می آمد که این عشق، می تواند جبران کننده سال های رنج و تنهایی او باشد.
رضا در آستانه 50 سالگی و از نظرناهید، مردی موقر و متین و با درک و فهم بود که هنوز ازدواج نکرده و در آرزوی یافتن همسر مورد علاقه اش بود.
ماجرای عاطفی ناهید، ناخواسته فکر منو هم مشغول کرده بود ؛ می تونستم دلشوره و ترس وتردید عشقی که در دلش غوغا کرده بود را بخوبی بفهمم.
آه باور نمی کنم که مرا
با تو پیوستی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم ودلنشین باشد
چند ماه گذشت و قصه همچنان ادامه داشت … .
ظاهرا قرار بود بعد از گذراندن دوره آشنایی، تاریخ عقد را مشخص کنند.
شش ماه گذشت و ناهید هر روز دلبسته و وابسته تر می شد ؛ شنیدن قصه کشدارعشقش، برام کمی عجیب و غیر عادی شده بود.
بعد از گذشت یک سال گفتم: ناهید ! فکر نمی کنی این قضیه، خیلی داره طولانی میشه؟
ناهید گفت: نه، رضا گفته نباید عجله کنیم باید یه مدتی از نزدیک، باهم رفت و آمد کنیم تا همدیگر را بهتر بشناسیم!
گفتم: اگر بعد از کلی رفت و آمد و بعد از دلبستگی شدید، گفت ما به درد هم نمی خوریم چی؟
ناهید گفت: هرگز همچین اتفاقی نمی افته، ما به هم متعهدیم و من حتی پیش یک خانم که فال قهوه می گیره رفتم و او بهم گفته که این موضوع، کمی زمان می بره ولی این مرد حتما با شما ازدواج می کنه!
با تعجب گفتم: ناهید ! یعنی تو واقعا به این خرافات عقیده داری و حرفای این خانم را باور کردی؟
گفت: خرافات نیست ؛ این خانم همه ی چیزهایی که می گوید درسته و من هم می دونم که رضا، برای غلبه بر تردیدهاش، به فرصت بیشتری نیاز داره تا از تصمیمش مطمئن بشه…
گفتم: ناهید جان ! عزیز من ! چطور به حرفای این خانم اعتماد می کنی؟ آخه اگر این خانم آینده نگر بود که خودش وضع و حال بهتری داشت، خب معلومه که براساس شناختی که از شما داره و از اطلاعاتی که خودت بهش میدی یک چیزهایی سرهم می کنه و تحویلت میده که ممکنه بعضی هاش درست و بعضی هم کاملا غلط باشه …
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوش تر از خواب است
ناهید که از حرفای من خوشش نیومده بود و در خیالات خودش سیر می کرد، گفت: تا حالا که هر چیزی بهم گفته درست دراومده !
گفتم: عزیز من ! زندگی آدم ها همه شبیه به همه ؛ مسائل عاطفی، مشکلات خانوادگی، کاری و غیره برای همه ی ما وجود داره و این خانم با ارزیابی و شناختی که از شما داره، ده تا حرف میزنه که امکان داره دوتاش درست باشه ولی این دلیلی بر آگاهی او ازآینده ی زندگی شما و دیگران نیست.
بعد گفتم: ببین ناهید جان! من دوستت هستم و هر چی میگم از روی خیرخواهیه، بهتره بجای باور این خرافات، چشمتو به واقعیت و شخصیت حقیقی رضا باز کنی و بعد از آن تصمیمی عاقلانه بگیری ؛ بنظرم بجای مراجعه به فالگیر باید با یک مشاور و کارشناس صحبت کنی که بتونه بدرستی راهنماییت کنه، نه اینکه هر روز از شدت اشتیاق و ترس وتردیدی که به جانت چنگ می اندازه به سمت فالگیری بری که خودش تو زندگیش وامونده! …
ناهید با ناراحتی گفت: مگه من بچه م؟ کاملا می فهمم که رضا منو خیلی می خواد ؛ ما بهم قول دادیم و او داره کم کم خانواده اش را برای ازدواج با من راضی می کنه ؛ دیروز هم دوباره رفتم پیش خانم فالگیر و او بهم گفت تا 4 وعده دیگه باهم ازدواج می کنید!
گفتم: چهار وعده؟! یعنی چی؟ منظورش از چهاروعده چی بود؟
ناهید: فکر کنم منظورش چهار ماه دیگه س
گفتم: عه؟ خب بسلامتی، پس تا چهار ماه دیگه شیرینی عروسیت را میخوریم؟
ناهید با خوشحالی گفت: انشاا… تا حالا که حرفای این خانم ردخور نداشته و همه ی مراجعان، خیلی قبولش دارن…
دیگه چیزی نمی تونستم بگم ؛ یقین ناهید، جا برای ذره ای تردید باقی نگذاشته بود و هر حرفی، حال خوشش را خراب می کرد.
قصه ناهید دو شخصیت داشت ؛ رضا وخانم فالگیر ؛ دو کاراکتری که هریک بخوبی به عمق احساس او پی برده بودند و دنیایی را به او نشان می دادند که از لحاظ عقلی، او را کاملا خلع سلاح ساخته بود…
کاری از دستم برنمی اومد، تصمیم گرفتم برای تحقیق در مورد شخصیت و چگونگی زندگی خانم فالگیر، به عنوان مشتری برم محل کارش
یک روز به ناهید گفتم: لطفا شماره این خانم فالگیر را بده ؛ بقدری از این خانم تعریف کردی که من به همکارم گفتم و او هم می خواد برای گرفتن فال قهوه این خانم را ببینه
ناهید گفت: باشه ولی باید ازش وقت قبلی بگیرید ؛ بعد گفت: حتما برای گرفتن، وقت اسم منو بیارید تا زودتر وقت بده !
گفتم: عجب خانم پر مشغله ای ؛ چه کار وکاسبی راه انداخته، حالا برای یک فال چقدر می گیره؟
گفت: 150 هزار تومان!
باخودم فکر کردم اگر این خانم حداقل، سه تا فال قهوه و ورق بگیره میشه روزی 450 هزارتومان که بطور متوسط در ماه نزدیک 15 میلیون درآمد داره!
بعد از گرفتن شماره تلفن و آدرس، چند روز بعد، یک دفعه یاد فالگیر افتادم ؛ شماره شو گرفتم، بعد چندتا زنگ، صدای خانمی را شنیدم که گفت: بله !
گفتم: من از طرف ناهید خانم تماس می گیرم، می خواستم با همکارم برای گرفتن فال بیام خدمتتون
گفت: من الان سرم شلوغه، فردا صبح زنگ بزنید !
با دلخوری گوشی را قطع کردم و با خودم گفتم حتما داره کلاس می گذاره و می خواد وانمود کنه که کارش خیلی خوبه !
فردا صبح مجددا زنگ زدم و ضمن معرفی گفتم: دیروزتماس گرفتم و نتونستید جوابمو بدید، حالا بفرمایید کی بیام خدمتتون؟
گفت: چهارشنبه راس ساعت 4 اینجا باشید.
گفتم: امروز یک شنبه است، نمیشه زودتر وقت بدهید؟
گفت: نه ؛ تمام روزها وقتم پره!
گفتم باشه و خداحافظی کردم.
چهارشنبه، با توجه به مسافت زیاد و احتمال ترافیک در محدوده غرب و حاشیه تهران، ساعت 2 و نیم همراه با همکارم، آژانس گرفتیم و راهی شدیم؛ با خودم فکر کردم نیم ساعت هم آژانس را نگه میداریم و بعد برمی گردیم.
ساعت ده دقیقه به 4 به مقصد رسیدیم وبعد از پیدا کردن پلاک، زنگ طبقه سوم را زدیم، از پشت آیفون صدای خانمی را شنیدیم و خودمان را معرفی کردیم.
گفت: شما همان پایین، در پارکینگ منتظر باشید تا بهتون زنگ بزنم و بعد درب اصلی ساختمان را باز کرد.
وارد یک ساختمان سه طبقه جنوبی شدیم که ابتدا پارکینگ و در انتهای آن حیاط کوچک با یک حوض نقلی قرار داشت.
یک ماشین پژو پارس سفید در پارکینگ بود که از نایلون های روی صندلی ماشین، می شد فهمید بتازگی خریداری شده ؛ در انتهای پارکینگ هم، یک صندلی رنگ و رو رفته قرمز قرار داشت ؛ من و همکارم نگاهی بهم انداختیم و به اصرار همکارم، من روی صندلی نشستم.
گرمای تابستان در ماه مرداد، به شدت آزار دهنده بود، ساعت، 4 و ده دقیقه را نشان می داد اما همچنان از زنگ خبری نبود.
ساعت 4 و نیم، به خانم فالگیر زنگ زدم اما او خیلی سریع گفت من ده دقیقه دیگه زنگ میزنم.
با ناراحتی گفتم: خانم محترم ! شما تو این گرما و آفتاب داغ، 40 دقیقه است که ما را سرپا نگه داشتی، مگه خودتون برای ساعت 4 وقت نداده بودید؟ خب می گفتید ساعت 5 بیا، من ماشین آژانس را نگه داشته ام و روی حرف شما حساب کردم.
خانم فالگیر گفت: حالا با این حرفا وقت را تلف نکنید، من با شما تماس می گیرم و تلفن را قطع کرد!
من وهمکارم که حسابی کلافه شده بودیم چاره ای نداشتیم جز اینکه همچنان صبر کنیم.
در همین اثناء با باز شدن درب ساختمان، 3 خانم جوان شیک و آراسته که معلوم بود از مناطق شمالی شهر آمدند وارد پارکینگ شدند و تلفنی شروع به صحبت با خانم فالگیر کردند.
متوجه شدم که آنها برای ساعت 5 وقت گرفتند ! من گفتم ما هم برای ساعت 4 وقت داشتیم ولی الان یک ساعته که تو این گرما معطلیم!
خانم های جوان نگاهی به پارکینگ انداخته وبا خنده بهم گفتند واااااای ! تو این گرما که نمیشه اینجا بمونیم ؛ بهتره بریم تو ماشین وکولر را بزنیم و منتظر باشیم.
من که هی عصبی تر و کلافه تر می شدم دوباره به خانم فالگیر زنگ زدم.
این بار گفت: بیایید طبقه سوم
با آسانسور رفتیم طبقه سوم و منتظر شدیم تا خانم فالگیر درب واحد را به رویمان باز کند و ما را به داخل دعوت کنه، اما با شنیدن صدایی که از بالای پله ها می آمد، سرمون را بالا گرفتیم و نگاه مون به خانمی افتاد که با موی مجعد بهم ریخته و لباس راحتی و گشاد منزل، از ما می خواست که از پله ها بالا برویم و در خم پله ها منتظر بمانیم!
یک دیگ بزرگ مسی و چندتا جعبه کهنه و وسیله انباری در خم پله ها قرار داشت و باز ما باید همانجا منتظر می ماندیم!
چند پله بالاتر، درست نزدیک درب پشت بام، فضای کوچکی با یک میز چوبی کهنه و سه صندلی پلاستیکی، پر شده بود ؛ سمت راست میز، خانم فالگیر و سمت چپ، دو خانم نشسته بودند که یکی 35 ساله ویکی 50 ساله نشون می داد.
ساعت 5 و ربع و بود وآن دو خانم هنوز نشسته بودند و با اصرار از خانم فالگیر می خواستند که بیشتر به آنها فرصت دهد ؛ خانم فالگیر از خانم جوانتر خواست تا نیت کرده و یک ورق پاستور را از میان ورق هایی که روی میز چیده شده بود، بردارد؛ بعد از انتخاب ورق، فالگیر از خانم جوان تر پرسید چه نیتی کردی؟
خانم جوان با هیجان گفت: من می خوام آقایی را که باهاش دوست هستم و زن و بچه داره در عمل انجام شده قرار بدم و ازش بچه دار شوم؟
فالگیر: نه … این کار را نکن چون اگر زنش بفهمه مشکلات زیادی برات بوجود میاد !
خانم جوان: از کجا می خوان بفهمن؟ ما می خواهیم پنهانی ازدواج کنیم !
فالگیر: امکان داره ازدواج تون لو بره و برات دردسر بشه !
خانم جوان: آهان، اوکی ؛ پس فعلا دست نگه دارم و دوست بمونیم بهتره؟
فالگیر: بله خیلی بهتره!!
من با خنده ای تلخ به همکارم نگاه کردم و آهسته بهش گفتم: چشم بسته داره غیب میگه و هر دو سعی کردیم خنده مونو قورت بدیم.
دوباره خانم جوان گفت: میشه یک ورق دیگه بردارم؟
فالگیر گفت: نه این خانم ها ( با اشاره به من وهمکارم در خم پله ها ) منتظرن !
بالاخره دو خانم به زور راضی شدند که از خانم فالگیر خداحافظی کنند تا نوبت به همکارم برسد.
300 هزار تومان شمردند و روی میز گذاشتند و با خوشحالی و کلی تشکر از خانم فالگیر، از پله ها پایین آمدند.
نوبت ما بود ؛ تو راه پله های باریک، کاملا خودمونو کنار کشیدیم تا آن دو خانم پایین بروند وبعد ما از پله ها بالا رفتیم و روی صندلی های مقابل خانم فالگیر نشستیم.
او بدون عذرخواهی از اینکه ما را معطل نگه داشته بود، ابتدا یک فنجان قهوه جلوی همکارم گذاشت و گفت: بعد ازاینکه قهوه را خوردی، فنجان را بصورت وارونه در نعلبکی قرار بده!
همکارم قهوه را خورد و فنجان را وارونه در نعلبکی قرار داد ؛ در طول مدتی که فنجان قهوه آماده می شد با خودم فکر میکردم آخه مگه میشه خطوط کج و معوج قهوه، خط سرنوشت کسی را مشخص کنه؟
فالگیر بعد ازچند لحظه، فنجان را در دست گرفت و مثل اینکه ته فنجان مطالبی نوشته شده باشه، شروع به خواندن کرد و گفت: اول برات می بینم که یک ناراحتی افتاده تو زندگیت و خطاب به همکارم گفت: با کسی مشکلی داری؟
همکارم گفت: نه ! من با کسی مشکلی ندارم .
فالگیر: می بینم که یک اعصاب خردی برات افتاده که به کمک یکی دو نفر برطرف میشه و بعدها هم چیزی از طرف همسرت به نامت میشه، شاید الان باورت نشه ولی یک تغییر وتحول قشنگی برات اتفاق میفته که به یک مال و ثروتی دست پیدا می کنی ؛ یک موقعیت خوب اقتصادی هم درانتظارته و بزودی از یک جایی پولی بدستت می رسه
همکارم گفت: چه خوب ! این پول از کجا بدستم می رسه؟
فالگیرگفت: نمی دونم، یا معامله ای می کنی یا کسی بهت پولی میده
همکارم گفت: خدا کنه !
بعد فالگیر گفت: موقعیت تحصیلی خوبی برات فراهم میشه و یک نفر هم هست که خیلی دوستت داره ولی یک نفر هم هست که خیلی بهت حسادت می کنه
من گفتم: خب تو زندگی همه ما کسانی هستند که دوستمان دارند و خیلی ها هم هستند که حسودی می کنند.
خانم فالگیر بدون توجه به حرف من به همکارم گفت: تو زندگی با مشکلات زیادی روبرو شدی و یک بیماری سخت را پشت سر گذاشته ای !
همکارم گفت: همه ی چیزهایی که گفتید تو زندگی همه وجود داره، بطور خاص چه اتفاقی در زندگی من قابل پیش بینیه؟
فالگیر: کسی می خواد باهات شراکت کنه و پولتو بالا بکشه
همکارم گفت: شما که گفتید کسی بمن پولی میده و سرمایه ای بدستم میرسه، ضمن اینکه من کارم اداریه و قصد شراکت با کسی ندارم.
فالگیر: نمیدونم، اینجا برات افتاده که در شراکت، کسی میخواد سرت کلاه بذاره
بعد گفت: مادر شوهرت بهت خیلی حسودی می کنه !
همکارم با خنده گفت: من اصلا مادر شوهر ندارم
فالگیر: خب شاید جاری یا خواهر شوهرته
همکارم: من خواهر شوهر و جاری هم ندارم، شوهرم تک پسره و مادرش را هم از دست داده !
فالگیر که کمی دستپاچه و غافلگیر شده بود گفت: فالت که اینو نشون میده
همکارم سریع گفت: خب فال اشتباه نشون میده !
فالگیر: چند ساله ازدواج کردی؟
همکارم: 12 سال
فالگیر: بچه هم داری؟
همکارم: بله دوتا بچه دارم
فالگیر: بچه هات آینده خوبی دارن و به موقعیت های خوبی می رسند
همکارم: ان شاءالله
فالگیر: برات افتاده راه تحصیلت بازه و میتونی ادامه بدی
همکارم: من قصد ادامه تحصیل ندارم چون باید به کار و زندگی بپردازم
فالگیر: بهرحال اگه بخواهی میتونی ادامه تحصیل بدی
همکارم: اگر بخواهم هم نمیتونم ادامه تحصیل بدم چون همه وقتم پره
بعد خانم فالگیر بلافاصله فنجان قهوه را کنار گذاشت وشروع به چیدن ورق ها روی میز کرد
با زنگ تلفن خانم فالگیر، متوجه شدیم سه خانم جوان هم برای آمدن بالا عجله دارند
ورق ها را بسرعت روی میز چید و به همکارم گفت: نیت کن ویکی را بردار
همکارم ورق را انتخاب کرد
بعد فالگیر گفت: چی نیت کردی؟
همکارم: منکه نباید بگم، شما که فالگیر هستید باید متوجه نیت من بشی
فالگیر: نه اینطور نمیشه، باید نیتت را بهم بگی
همکارم نگاه معنی داری بمن کرد و گفت: میخوام خونه بخرم ! ( در حالیکه همکارم خانه داشت)
فالگیر: اگر وام بگیری و کمی همت کنی می تونی خونه بخری و از مستاجری نجات پیدا کنی
فالگیر: حالا یک ورق دیگه انتخاب کن
همکارم: نیت دیگه ای ندارم و سه خانم هم منتظر هستند، من زیاد وقتتون را نمی گیرم .
بعد مبلغ 150 هزار تومان روی میز گذاشت وبه سرعت خداحافظی کردیم و از در خارج شدیم .
راننده آژانس، شیشه ماشین را پایین داده و در حالیکه پاهاش از پنجره سمت مسافربیرون و تو چرت بود ؛ وقتی ما را دید گفت: شما که گفتید فقط نیم ساعت کار دارید!
من گفتم وقتمون را کسی هدر داد که مدعی آینده نگریه !
کاش حداقل می تونست پیش بینی کنه که ما چند ساعت باید معطل بشیم !
اما او حتی نفهمید که ما فقط برای تهیه گزارش از خرافه ای رفته بودیم که بشدت در جامعه رواج پیدا کرده …
نمیدونم، شایدم فهمیده بود و کاری به نیت و هدف ما نداشت ؛ مهم نیت
و کسب درآمد او از بلاهت کسانی بود که با میل و رغبت، دکان او را گرم نگه داشته بودند.
در راه فقط به ناهید می اندیشیدم، به سادگیش و رنجی که باید می کشید.
چند روز بعد رفتم پیش ناهید و قضیه فالگیر را گفتم
ناهید ذوق زده گفت: چطور بود؟ به همکارت چی گفت؟
گفتم: چیزی خاصی نگفت، اون اگه آینده نگر بود آینده خودشو پیش بینی میکرد، چون مشخص بود نه سواد داره و نه معلومات؛ تو پاگرد پشت بام، بساطشو پهن کرده و کاسبی میکنه !
ناهید با ناراحتی گفت: ولی خیلی ها قبولش دارن و بمن هم هر چی گفته، درست بوده
گفتم: زمانی بمن ثابت میشه که حرفاش درسته که تو و رضا را باهم سرسفره عقد ببینم، فکر کنم طبق قول این خانم دو وعده یا دوماه دیگه باید این ازدواج صورت بگیره !
ناهید گفت: مطمئن باش که حرفاش درسته، من همین امروز با رضا در مورد تاریخ عقد وازدواج صحبت کردم.
گفتم: رضا چی گفت؟
ناهید: گفت باشه در فکر برپایی یک مراسم ساده هستم
گفتم: ان شاالله هر چه زودتر شاهد این اتفاق خوب و خوشبختیت باشم
برای پایان بردن این گزارش، باید چند ماهی صبر می کردم تا از پیشگویی فالگیر در مورد ناهید مطمئن شوم…
دو ماه، 5 ماه و 7 ماه هم گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد..
با گذشت زمان، حضور رضا در زندگی ناهید کمرنگ و کمرنگ ترشد تا روزی که برای همیشه رفت و بعدها ناهید با کلی پرس و جو و تحقیق، فهمید رضا با وجود همسر، زنان و دختران بسیاری را با وعده ازدواج فریب داده و مردی شیطان صفت است .
پس از آن، ناهید ماند با آوار باورهایش و اندوهی که تمامی نداشت و هر روز او را تکیده تر می کرد. بار سنگین ندامت در مقابل تنها فرزندش، ازو زنی شرمسار و منزوی ساخت که دیگر نمیتواست به دوران قبل از آشنایی با رضا برگردد.